۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

قرار بعدیم با خود باشد برای ...


من از خودم یکجور قهرگونه ای رو برگرفته ام ،
نمی خواهم خودم را
به هیچ وجه
حتی اگر تا صبح یلدا هم طولانی شود باکی نیست ،
هیچ پادرمیانی هم درکار نیست،
...
مگر
مگر بـــاران ،
اگر باران آمد
ساعاتی را
از آن بالا ، زیرهمان سقف کوتاه، کنارهمان شومینه عزیز، با خود خلوت کنم و به چراغهای نئونی و مردم و ماشینها زل بزنم، فنجان چای داغ را میان دستهایم بفشارم و جرعه جرعه بنوشم اش گویی که این لحظه تا ابد باقیست، 
 شاید کمی دلم نرم شد و توی شیشه به چشمهایم هم نگاهی کردم ، شاید!

فقط
اگر باران آمد
اگر نه ،
من نگاه را هم از خود دریغ کرده ام ...
باور کن
من بدجور با خود قهرم
یکجور خشمگین و دلمرده ای ...
یکجور بغض گونه ی فریادواری ...






۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

تهی ...



 این روزها  هیچ چیز ، هیچ چیز دلم نمی خواهد !

دنیایم را شاید معجزه ای رنگ دهد،  دخترک جنگجوی قصه تسلیم سیاهی ها شده  ...



و باز ...


و باز دوباره سکوت
این بار نه از سَرِ فرو خوردن حرف ها یا از خودگذشتگی های مضحکانه،
که از سَرِ سکوت ، سکـــوت می کنم ...

کلماتت که می لغزد بر صفحه ی نورانی پیش رویم
 پبش خود نیز، سکوت کرده ام ...
فقط نگاه می کنم
تا به انتهای جمله ات برسی
و من در سکوتم غرق می شوم و
 نبودنت را بار دیگر نظاره می کنم ...




۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

تلاطم


دوباره وحشی و طوفان زده شده ،
بي مهابا خودش را به هرچه سد راهش می شود می كوبد و عبور می كند،
با خشم و فرياد ...
می خواهد زودتر به جايی برسد كه حتی چشم در چشم خودش هم نشود ...
هربار كه كه مچ خودش را می گيرد اينگونه می شود ...
هراسيمه ، آشفته ، رنجور، ديوانه، آدم گريز ...


* هراسيمه = هراسان + سراسيمه

سايه سياه اريب



زير سقف كوتاه كافه نشسته ايم ،
چشم هايمان در هاله ای از دود مات و كدر به نظر می آيد ،
پوچی زندگی ای را رج می زنيم ، كه در هيچ لحظه ای ازآن
خود نبوده ايم ...
هيچ جز ،
پيكره ی تكه پاره ای از ديگران ...
به سايه سياه اريبی كه بر روحمان افتاده خيره می شوم،
گاه می انديشم حيات در مردگان جاری تر است از زندگانی چون ما ...


۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

صدای مبهم ترس...



مهم همان است که تو خود،
در میان هم همه ی دودآلودِ  وهم انگیز و ناهشیار شبانه ها ،
صدای مبهم ترس را می شنوی ،
همان هنگام که جسمت را دچار تلاطم کرده ای نیز میدانستی،
حتی پیشتر از آن وقتی دستانت را به میله های فلزی و نخ های رنگی و سکوت سپردی،
تو ترس را می دانی
می دانی که حملش می کنی، هر لحظه
وقتی نگاه ها می لغزد بر هستی ات ،
تو فرار را خوب می دانی...


۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

کم رنگی بی هیاهو


کدر شده ، یک کِدری گَس گونه ..
بی صدا ،
...بی قیل وقال رو به محوی می رود
آرام آرام
دارد محو میشود

روح را می گویم ...

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

بی وزنی موزون


یه جور دلچسبی دچار بی وزنی میشه آدم تو پاییز
هرچی که قدمهات طولانی تر میشه باز انگاری حس اولین قدم رو بهت میده
هر روز که چشمات رو به آسمون ابری باز میشه ،
مثه آدمی که آخرین روز زندگیشه دلت میخاد لحظه به لحظه اون روزو زندگی کنی
به همه دوست داشتنیات پیغام بدی که هی فلانی چه هوای بی نظریه نه ؟
که بذاری قطره های بارون صورتتو لمس کنن و تو با هر قطره اش یاد لحظه هات بیفتی  و دلتنگشون بشی ...
که چه جادویی داره این هوا بس که یه لبخند پهن میشه روی صورتتو دلت میخاد هرچی لبخند تو وجودت هست نثار چشم های غمگین آدمها بکنی ...
که هی تاب میخوری و موزون وار سُر میخوری توی خیابون ها و دلت نمی خواد بری زیر هیچ سقفی..
که روزای بارونیتو یه کاسه سوپ داغ و یه لیوان چای لب سوزِ، لب دوز، لبریز میسازه و سیراب میشی از هرچی خواستنیه ...
که چه سِحر انگیزه این پاییز ... که چقدر سبک و موزونه ...
 که چقدر التیام دهنده اس ، که چه دلِ آدم تنگتر میشه واسه دوست داشتنی هاش ...
که چه بی آرزو میشم تو پاییز ...



۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

هوا سنگین است ... سنگین


مثه تحمل یه جسم سنگین روی قفسه سینه می مونه،
توی هر دم و بازدم  ،روی" دم " گیر می کنم و دست و پا میزنم ،
 چقدر هوا سنگینه !
نقل مکان کردم به اتاقی که تِراس توشه، مدام در رفت و آمدم از پشت ميز به تراس،
آقای " ا " نگرانم شده ظاهرا ، هر چند ساعت میاد پیشم و از هر دری حرف میزنه، خوبه حرفاش
احساس یه آدم قوی رو میده بهم ! آدمی که میشه چشماتو ببندی و در کنارش راه بری ...
می خواستم بگم که نگران نباشه، این نفسه ست که بازی درمیاره تو رفت و آمدش ، اما ترسیدم به زور راهی دکترم کنه ، بعد بفهمه که مالیخولیایی شدم فقط!
اون بچه هه دیگه داره آخرین تقلاهاشو می کنه ،
می دونه که کم کم باید دست از شیطنت برداره ، واسه همیشه ! اما هنوز داره مقاومت می کنه.

هر شب خواب می بینم که کوله پشتیمو برداشتم و زدم به جاده ... بی خبر ، بی زمان ، تنها ...
باید این بازی رو با این بچه هه تموم کنم تا بشه رفت...


۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

قدمناک های دوست داشتنی پاييزی



این روزهای پاییزی
عصرهایش چقدر دلچسبناکند
خسته و مانده از پشت میز بلند می شوی
و روان می شی توی خیابان
خستگی ات تو را به سمت ایستگاه تاکسی می برد
چند قدم بیشتر نرفته ای که مکث می کنی
سرت را بر می گردانی به سمت مسیر دوست داشتنی
نگاهش می کنی
انگار که تو را می خواند
لبخند می نشیند روی صورتت
بر میگردی
قدم هایت در مسیر دوست داشتنی به مثابه رقص در گندمزار است،
موزون ،سبکبال ، رها ...
نسیم خوشبویی که می پیچد و می رقصد و تو را با خود می رقصاند ...
صدای پچ  پچ برگ ها ،
دلت نمی خواهد به مقصد برسی
گام هایت را هی آهسته تر میکنی ...
عصرهای دلچسبناک پاییزی
این عصرهای زندگی را دوست تر دارم که بی انتها باشد ...
بی پایان
که رسیدنی نباشد ، که فقط بروی بروی بروی ...


۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

روزهايی که از دست می رود !



میدونی ! اصلا مهم نیست که آخرش چی میشه یا اینکه قراره چی بشه!
اصلا مهم نیست که  بالاخره چیکار می کنیم!
اصلا فردا روز و آینده و نتیجه مهم نیست !
مهم این روزهایی که داره اینقدر خالی میگذره و دیگه بر نمیگرده!
مهم امروزهامونه که داره بی خوشی و لذت به باد میره !
مهم این لحظه هاییه که داره با حسرت سپری میشه !

نتیجه چه اهمیتی داره وقتی فردایی نباشه ، یا فردا باشه اما من نباشم ، یا حتی ما نباشیم !
یا دیگه من ، من نباشم  و تو ...
دیگه انرژی و انگیزه و شور عشقی نباشه ...
بفهم اینو ...
بیا این روزهامون رو دریابیم !
که حسرتش نمونه واسه فرداهامون ...


پیوست : با خودش داره بلند دعوا می کنه !

ويار گونه زيستن!

از صب که چشمامو باز کزدم ، دلم نخواست از جام بلند شم اصلن !
بعدترش اصلن دلم نخواست برم سرکار ،
بعدترش دلم هیچ کار مفیدگونه نخواسته تا الان ،
کلا امروز روز رخوت ناکیه ،
من هم به ویارهای امروزم دارم گوش میدم
حتی اگه بخاطرش فردا که تعطیله مجبور شم برم سرکار
حتی اگه...
یعنی من و دلم کلا اهل ویار هستیم ...

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

بیماری روحی سرماخوردگی ...



سرما خورده ام !
دچار فوران احساسات و عواطف و یاس های فلسفی گونه و کمبود توجه و محبت و ... اینها هم شده ام !
چرایی اش را تا به حال کشف نکرده ام؟!
که چرا همیشه وقتی به سرما خوردگی مبتلا هستم دچار فَورانات روحی روانی نــــــیز می شوم !

خلاصه اینکه بدجور سرماخورده ام !



۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

ساکنین نامرئی اینجا!

گاهی سراغ شمارشگر بازدیدکنندگان نِوِرلند میروم !
اغلب روزی 5-6 مراجعه کننده دارد که همگی نامرئی اند !
سراغ نقشه میروم ، 1 بار از برزیل، 27 بار از ایالات متحده آمریکا (یقینا خود ا.و.ب.ا.م.ا بوده) ، 2 بار از انگلیس و بقیه از ایران!
با خودم فکر می کنم جفنگیات مرا چه کسی می خواند!
گاهی توی خیالم چهره شان را ترسیم میکنم !
توصیف افراد خیالی ام باشد برای بعد که خود داستانی است !
اما میخواستم از همین جا به ارواحی که ساکن نورلند هستند خوش آمد گویی کنم و
بگویم که حتی همین حضور نامرئیشان هم حس خوبیست !

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

هوای این روزها ....



این روزها حالم خوب است
نه اینکه زندگی سوار بر خر مراد باشد ها !! نه !
بــــس که هوا  به طرز خَرانه ای ( در مکتب من یعنی خیلی خیلی خوب ) محشر است،
این روزها که خنکی صبحگاه و عصرگاهش تنت را مور مور می کند،
آخ که من عــــــــــــــــــــــاشـــــــــــــــــــــــــــق این هوای پاییزگونه ام
دلم می خواهد این روزها تا جایی که می شود کــــِش بیاید ( و چقدر من انسان منطق پیشه ای هستم ! " تا جایی که می شود" )
این روزها دلش عاشقی کردن می خواهد ، می دانم ! مدام در گوشم زمزمه می کند ...
و من کماکان غرق در پژواک قدم هایم ...

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

داره فرصتم تموم می شه ...


ماه رمضون هم تموم شد ،
 فکر میکردم یه جور دیگه باید باشه ، اما نبود ! من انقدر غرق خودم و دنیام بودم که نفهمیدم کی اومد و کی رفت!
دلم گرفته از خودم ...
سخت تر اینه که فرصتی که به خودم دادم داره به پایانش نزدیک میشه،
با خودم گفتم بعد از ماه رمضون ! فکر میکردم انرژیمو شارژ میکنم
اما نشد که نشد !
افسوس مندم

حالا هر روز که بگذره من یک کارت زرد میدم به خودم واسه این که دیگه توی وقت اضافه ام!
و چــــقدر دلم آشوب میشه وقتی به کاری که باید انجام بدم فکر می کنم ...
کاش یه اتفاقی بیفته
کاش یه معجزه رخ بده
کاش یکی دستمو بگیره و ببره به یه دنیای دیگه
کاش همه این روزا یه خواب بود ، یه خواب بد!
کاش این بار باز این من نباشم که کلمه ها رو به هم می بافه ...
کاش این روزا واقعیت نداشت، انگار دیگه کنار اومدن با واقعیتای این زندگی خارج از توان منه  ...
چقدر یه وقتایی ، یه کارایی سخته
چقدر بیش از قد و هیکل آدمه ...
احساس می کنم این بار واقعا از پسش بر نمیام ...
اگه می دونستم کسی میتونه بهم کمک کنه ، بی غرور دستمو جلوش دراز می کردم،
اما نمی دونم !
نمی دونم که این گره کور رو کی میتونه باز کنه از زندگی من ...




۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

اوووپس س


بالاخره تموم شد امتحانا ، آخریش امروز بود.. لالالاااا للاااااااا : دی
می تونم یه 2 هفته ای بی فکر درس نفس عمیق بکشم !
(البته خیلی هم اصولا نگرانی های درسگونه زندگیمو سلب نمی کنه !)
احتمالا این ترم نمونم خوابگاه شاید یه روزایی که حس جاده نباشه فقط،
به جاده های پاییزگونه ی باران گونه فکر می کنم و دلم قنج میره ...
هی پیشنهادات سفرگونه بهم میشه این چند روز ،
دلم شمال می خواد و دریا و جنگل و هوای خنک ...
شایدم جنوب و دریا و کویر و هوای گرم و خشک ...
یعنی از اون سفرهای خلوتناک تنهاگونه ،
از همون هایی که تنهایی اش بدجوری می چسبه زیرپوستت و هیچ جوری کنده نمی شه ...
عجیب دلم می خواد ...


۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

از خود این روزهایم میترسم !!


می ترسم !
از خود این روزهایم می ترسم !
از خودی که کمر بسته به پاک کردن اینباکس ها !
از خودی که اسم های کوچک خودمانی را تبدیل کرده به اسم و فامیل های غریبه گونه !
از خودی که سراغ فولدرهای قدیمی نمی رود ، که نادیده میگیردشان !
که دارم پاک می کنم ، که دارم می جنگم، که حصارهای خاردار دور حس هایم کشیده ام !
که دارم فـــرار می کنم
که جدا افتاده ام
که حرف نمی زنم
که گریه نمی کنم
که درد دارم
درد دارم این روزها
من می ترسم از خود این روزهایم ...



پیوست : این پُست و بیشتر پُست های این روزها  مخاطب خاصی دارد که از وجود اینجا بی خبر است ...

نشسته !


نشسته روی تخت
زُل زده به دیوار روبروش
حتی فکر هم نمی آد سراغش
فقط کِرخـــتی کِـــرخـــتی ه...

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

حقیقت تلخه!



گفت : حقیقت تلخه ، باید یاد بگیری با تلخیش کنار بیای !
گفتم : تو تلخی ، تلخ تر از حقیقت ، یاد بگیر اینقدر تلخ نباشی !

چه دستان ناتوانی !


به صورت های درمانده شان فکر می کنم ، به نگاه حیران و پریشان و نا آرام شان،
به مردمی که خانه هایشان را آب برده ،
به صورت های کودکانی که رد اشک بر صورت گل آلودشان به جا مانده ...
به تصویر مردم آواره ی پاکستانی ، که همین لحظه درست همین لحظه که من در آسایش ام ،
در سخت ترین  شرایط ممکن به سر می برند ...
چقدر دستانم ناتوان است
چقدر ...

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

حرف گوش بده !



دِ لامصب ،
کلی پاسپارتو مونده با یه فتوپیت !
3 تا ژوژمان داری فردا !!!
بشین سر مشقات ت ت !!

: نمی تونم خب :/

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

Zeezeeezlllzzz


من از زلزله نمی ترسم ....





پیوست 1: این یک تلقین معکوس نامحسوس بود مثلا !
پیوست 2: خب به من چه که آخر شبی دامغان زلزله میاد بعد صندلی من میلرزه !! کم من توهم زلزله دارم !! ای بابا... :(

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

من این روزها (یک)


مثل اینکه یه پروانه ، نه شاه پرک ، نه شایدم قورباغه !!
آره آره یه قورباغه...
یه قورباغه رفته توی دل من ، هی ورجه وورجه میکنه و منو بی تاب و پریشون !
منم از صبح دستم به هیچ کاری بند نمیشه ، از بس اینجا چرخ زدم سرم دچاره دَوَران شده ...

موندم آخه جا قحط بود !!!
حالا هی دارم به روشهای مختلف باهاش گفتمان می کنم بلکه راضی شه بیاد بیرون این شب جمعه ای بذاره زندگی کنیم !
هـــــــِی (آه جانسوزانه بود)


پیوست: 20 بار این   ق و غ   قورباغه رو جابجا نوشتم ، حالا مگه چه اشکالی داشت اگه جفتش ق بود یا جفتش غ ؟ ها !!!

خواستن های دیگرگونه ی این روزها !


مــــی خواهم عــــبور کــــنم ...
این خواستن نه به صرف نقطه گذاشتنی پس از پایان جمله !
بلکه همه ی وجودم این حس را طلب می کند ....
این عبور کردن ...
سختی دارد،  سنگلاخ دارد ، چاله دارد ، خار دارد، زخمی شدن دارد، ویرانی دارد ، فرو ریختن دارد ... درد دارد ...
اما مـــی خواهم ...

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

هااااااه !



جز یه لبخند عمیق چی میتونم بگم
در جواب
این بارون غیر منتظره !!!





پیوست : غول چراغ جادوی عزیز مچکرم زیادتا !!! اگه بگم لطفا تکرار شه خیلی پُر روام نه ؟ پُر روام دیگه :)

من پنج سال و شش ماه است که آبستنم !

من آبستن کودکی پنچ سال و شش ماهه هستم ...  من پنج سال و شش ماه است که نطفه ای را! نه دیگر، جنینی را با خود حمل می کنم ، هیچ میدانی پنج سال و شش ماه بچه ای را حمل کردن چه معنی میدهد ؟!!
نه تو چه میدانی !! تو هیچوقت آبستن نبودی!
من هم تا  پیش ازین ...
همه می گویند که تابحال مرده است ، یقینا مرده است !
مگر میشود جنین پنج سال  و شش ماه در رحم تو جا خوش کند ، فیل هم حتی دو سال بیشتر آبستن نیست ، چه رسد به توی ...
من اما خنده ام را حبس میکنم ، دوان دوان به اتاقم بر میگردم ، لباسم را بی حوصله از تن می کنم و شکم تخت و سفتم را با دست لمس می کنم تو زیر دستم وول میخوری و من بی صدا می خندم و آرام در گوشت زمزمه می کنم:
که تو زنده ای ، تو سالهاست که در من زندگی می کنی، نفس می کشی، بند نافت را به نافم گره زدم تا میان نطفه ها گم نشوی،
از خون من مینوشی و هر روز بزرگتر میشوی ...
فقط نمی دانم چرا هرچه که بزرگتر میشوی لگدهایت کمتر میشود ! شاید جایت تنگ است کسی چه میداند !
دکترها می گویند تو مرده ای ، باید شکمم را چندپاره کنند تا بشود توی پنج سال و شش ماهه را بیرون بیاورند ...
اما دکترها چه میدانند از آنچه که میان ما گذشته است ! ها چه میدانند ؟؟
من گذاشته ام هروقت که دوست داشتی به دنیا بیایی
اگر هم نخواستی نیا ، من تا آخر دنیا تو را حمل می کنم
قول میدهم ، باور کن، به هیچ کس نمی گویم تو در من جا خوش کرده ای ... بگذار فکر کنند که مرده ای!
مثل خودش که هیچ چیز را نفهمید
که حتی نفهمید کی نطفه اش به بار نشست ...
بگذار فکر کند تو مرده ای
مهم نیست
هیچ چیز مهم نیست
جز اینکه
من مانده ام و تویی که می دانم زنده ای و معلق در دنیای من ...



۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

توی این قحطی آرزو ...


توی این روزای قحطی زده
اون زیر میرا یه چیزی هنوز مونده
یه دلخواستنکِ آرزوگونه  " غول چراغ جادو جان بیدار شو با توام ها !!! "

بــــــــــــارون
دلم شُرشُر بارون میخاد ...
و قدم زدن بی انتهای خیسناک ...

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

یکی از آن روزها ...

امروز یکی از آن روزهاست
 از آن روزهایی که پِی بهانه ای ،
که دلت می خواهد ریموت زندگیت را داشتی  تا امروزش را رَد میکردی،
که از صبح که چشم باز کردی دلت نخواسته از جایت بلند شی اما از بَس کِش آمده مغلوب ات کرده،
که فردایش امتحان داری اما هیچ درس خواندنت نمی آید و هی با پَررویی به جزوه های روی میز نگاه می کنی و باز از رو نمی روی ...
که دلتنگی هایت قلنبه می شود توی گلویت و قلبی که با صداهای عجیب و غریبش هی بی تابت می کند...
آرشیو مسنجرت را باز می کنی ، نمی نشینی ، مثل اینکه بخواهی فقط چیزی را چک کنی و بروی پی کارت، اما نمی روی
آخرین مکالمه ات را نگاه می کنی از اول، خط به خط،  بعضی خط ها را با مکث ،
مینشینی روی زمین با گردنی که دراز شده به سمت مانیتور ، میخوانی میخوانی ...
از دلتنگی خودت را میمیرانی و بعد
همانجا کف زمین دراز میکشی انگار از قبل این حال را میدانستی که روی صندلی ننشستی
به سقف اتاق نگاه می کنی، به دیوارها و قفسه های کتاب و کمد و تخت و ... هیچ کدام بر عکس به نظر نمی آید
انگار که در طبیعی ترین حالت ممکن اند، و اصلا سر و ته نیستند !!
نقطه ای روی صورتت سرد می شود ،
نقطه ای دیگر هم ...
دلت می خواهد همین الان تلفن را برداری و زنگ بزنی و بگی که چقدر ...
نمی کنی ، می دانی که امروز یکی از آن روزهاست !
که اگرباز به خَلانه هایت گوش بسپاری گند میزنی ...
بلند میشوی ...
لیوان آب یخ روی میز را بر میداری به گونه ات میچسبانی ،
یادت میرود نقطه های سرد صورتت را
لیوان آب را تا ته سر میکشی
یکراست میروی سر میز تحریر
حتی توی آیینه هم نگاه نمی کنی ،
جزوه ات را بر میداری
به دیوار روبرویت خیره می شوی ...
چرا تمام نمی شود امروز ...

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

خواب یعنی !


منِ شب زنده دارِ ، بی خوابِ جغد صفت !
منِ از خواب گریزون،
هیچ وقت خواب رو نفهمیدم جز برای رفع خستگی مفرط چشمهای همیشه بازم،
هیچ وقت نفهمیدم چرا اینقدر خواب برای بیشتر آدما مهمه ، چرا اینقدر تاثیرگذاره توی ریتم زندگیشون...
اما یه مدته ، چند هفته ای میشه که به طرز باورنکردنی حضور پُر رنگی پیدا کرده توی روز و شبهام ...
و من بالاخره فهمیدمش
من خواب رو فهمیدم
خواب یعنی فــــرار کردن از خودت ... به همین راحتی!
فرار از مواجه شدن با خود واقعیت ، با زندگیت ، با لحظه های خالیت ، با ...
اما جواب یه چیزی رو هنوز نمی دونم ،
آدمهایی که روزشون رو با تمامیت زندگی نکردن
با خوابها و کابوسهای شبانه شون چه می کنند ؟؟


باید یه زمانی حقیقت رو پذیرفت بالاخره !



حس عجیبیه !
شک هایی که به یقین تبدیل می شه
و یقینی که به شک !

و پذیرفتن این حقیقت که باید حقیقت رو بپذیری دیگه ...
و باهاش مواجه بشی
حتی اگه سخت
حتی اگه با بهایی سنگین ...

سکوت


خستم از سکوتی که حرفام رو توی خودش حل میکنه،
و باز من می مونم با یه نگاه خیره ، یه دنیا حرف نگفته و یه لبخند خشکیده روی لب هام ...

دلم نمیخادش دیگه این سکوتو ، بس که آدم های دوست داشتنی دنیای من نفهمیدنش ،
بس که لبریزم کردن از حرف با بیراه فهمیدناشون ، با درک نکردناشون ، با ندیدناشون...
بس که منتظر بودم فقط بفهمن پشت این سکوت چی پنهون شده تو این سالها ...
لبریزم این روزها
ل ب ر ی ز ...

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

Drowning

I feel like I'm drowning in a river,
Drowning in a river of tears.
Drowning in a river. . .

خستم ...

خیلی خسته ام ، و به عبارتی لـِــــــــــه ...
از همه چـــیز!
حتی از اینجا ، از این دنیای مجازی ، از نبودن هاش ، ندیدن هاش ، از فاصله هاش، از تنهایی هاش
از اینکه نمیشه دید ، لمس کرد، شنید...
دلم میخاد ببندم در اینجارو
از این کابوس های شبانه و چرک و زجرآور
از این دلهره های گاه و بیگاه...
از خودم و این صبرکردن احمقانه ام
از این سکوت
از این آشفتگی هر روزم
...
من چِم شده ... نمیدونم
حتی از این ندونستن ها !!
نه اما میدونم ، میدونم که اینبار چِمه ...
خسته ام به معنای واقعی
باید تموم شه
بایـــد...

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

دلم !



دلــــــــــم  یه عالمه خلــــــــوتِ سکــــوتـــمند میخاد ...

یعنی مثلا کلی خوبم اما !


بالاخره طلسم این سفر رفتن من هم شکست،
دریا و کویر و ماشین سواری و سرسره های آبی  و مرکز خریدهای بی سرو ته و ...
روزای سرشار از هیجانی بود ، حتی اگه هیچ جوره با رفتن به اونجا حال نکنی !
قدم زدن توی مکان های بی خاطره حس عجیبیه،
به شرطی که یه بخش جدانشدنی از گذشته ات رو به عنوان همسفر انتخاب نکنی ، اونم نه توی خیال که تو واقعیت...
حتی با اینکه کلی لحظه های خوب میان و میرن ...
اما یه عالمه فکر ، با یه حس غریب عین بختک توی تمام لحظه ها بیخ گلوت میچسبه و ... باقیش بماند
... بعدش میشی منِ الان که حتی انرژی نداره لحظه هاشو تعریف کنه که هیچ، بلکه دلش فقط و فقط سکوت بخواد.

این یعنی اینکه من خوبم اما تو باور مکن !



۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

هـــــ.......................... ــم



یعنی یه نفس عمیق ... به اندازه تموم این شب بیداری ها و کار کردن ها و  دو روز آخری که 48 ساعت کامل چشم رو هم نذاشتم و تو کما بودم رسما ...
(خوبیش این بود که بالاخره طلوع خورشید رو از میدون آرژانتین هم دیدم ) اما بالاخره تونستم یه نفس عمیق بکشم ....
که آخـــ یـــــ ش   تموم شد این پروژه ویران کننده ... (البته این روزای آخر در عین سختی خیلی خوب بود رضایتمندم )
اما هنوز کسر خواب دارم چون مجبور شدم بدو بدو برم دانشگاه اما به خودم قول دادم شنبه رو کاملا توی تخت سپری کنم : دی

ضمنا تصمیم دارم تا آخر شهریور از انجام هر کاری جز درس و تفریحات خودداری کنم ...(امیدوارم بشه البته !)
کلی کتاب و فیلم دارم ، میخام سینما برم ، قدم بزنم و خلاصه کلی عقده ای شدم از بس که از اردیبهشت این کاره اسیرم کرده بود :دی
خلاصه اینکه می خاستم بگم این روزها خوشحالم  ...به میزان کافی



پیوست : می دونم که دیره  اما مهم نیـست :  ویــــــــــــــــــــــــوا   اسپانــــــــــــــــــــــــیا .............  و چقدر دلم میخاست که فرداش تو اسپانیا می بودم ..آه ه
  viva la grande espania, muchas gracias los lobos

پوف ف ف ف



هـــــــــــــــوریــــــــاناااااا.... فینیتــــــــو  ....

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

بگو آ یه جوری که انگار میخوای بگی ...

" زن : حس می کنی که داریم از زمان حال مون دور می شیم ؟
  مرد: آره
  زن : از ذهن مون؟
  مرد: آره
  زن: از پنج حس مون؟ اونا پشت مون می مونن. مثل یه خط کشیده شده روی آسفالت.
  مرد: آره
  زن: و واسه ت دردناکه ؟
  مرد: نه اتفاقا خیلی سبکه ."
.........................................

 یه عصر گرم تابستونی بود ، تیرماه ... پشت میز کارم بودم و دیگه داشتم لِک و لِک میکردم که بزنم بیرون از شرکت ، که سرایدار با یه بسته اومد بالا سرم ، گفت خانومِ شین؛ این بسته مال شماست .
اول فکر کردم سی دی چاپ خونه برگشت خورده !
 یکم نیگاش کردم دیدم که سی دی نیست ؛ با تعجب گفتم مال منه؟ گفت بله اسم شما روشه!
 باید برگه تحویلشو امضا کنید ، با تردید امضا کردم و یکم به دست خط روی پاکت نگاه کردم ، چقدر شبیه دست خط خودم بود!
بالاخره بعد از کلی حدس و گمان بازش کردم ، یه پاک کن با یه کتاب !
از فرط کنجکاوی دیگه داشتم منفجر میشدم ، کتابو باز کردم صفحه اول یه نوشته ی آشنا ... و اسم : دی
صفحه دوم یه اعتراف نامه که با مداد نوشته شده بود، معمای پاک کن هم حل شد، باید پاکش میکردم بعد از خوندن ! (پاکش نکردم هرگز البته :دی )
و کتاب ... یکی از زیباترین های عمرم بود ...داستان خرس های پاندا ...

اینطوری بود که امروز که یه روز تابستونی گرم بود از نوع تیرماهی ، دلم برای سورپرایزهای هیجان انگیز یه دیوانه عاقل نما تنگ شد ... اونقد که الان که ساعت 1 شبه و تازه از سرکار اومدم خونه یه راست رفتم سراغ اون پاکت با محتویاتش ...
اما دلم حالش بهتر نشد که هیچ ، بدتر هم شد ...

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

هشت پا اونوقت !!!



... یعنی خرافــــــــــات در چه حد !
این عالــــیه که نمی شه نتایج رو پیش بینی کــــرد ، عالیه !!!
حتی با اینکه اون هشت پاهه رفته رو پرچم آلمان !  (خب شاید اون رنگ ها واسش جذاب تر بوده اون زبون بسته آخه!)
حتی با اینکه او آفریقایی ها هی جینگیل بازی از خودشون در میارن !
من بازم میگم هـیچی هیچـــــی قابل پش بینی نیست ...
و چـــقدر بعضی اوقات مثل زندگی میشه این فوتبال ،
اینکه چطور بازی کنی ، چطور تصمیم بگیری ، چطور دفاع کنی ، چطور حمله کنی و ...
و در نهایت داوری ... یا حتی شانس ...
اما بازی کردن هرکس به تنهایی چقدر تاثیرگذاره !
باید توی هر شرایطی خوب بازی کرد ...




۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

فقط جهت دلداري !


اگه اين اساتيد ناجوانمرد مي دونستن كه من توي تعطيلات دانشگاه ، بَس نشستم توي خونه و مشقامو انجام دادم و تفريحاتمو به باد دادم
بيشتر قدر من رو مي دونستن!
الان به شدت دلم داره واسه خودم ميسوزه ، چون از تعطيلاتم هيچ استفاده اي نبردم و دوباره از امروز اومدم سركار شبانه روزي
و باز كار ، دانشگاه ، كار ، دانشگاه  ... اي فغان !!!
آه ه ه ...

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

انگار که سالها از اون روز میگذره ...


تکرار یه تاریخ هایی ، عجیب آدمو غرق میکنه ...
به نظرت میاد که باید خیلی بیش از این ها گذشته باشه ،
آخه تو حس میکنی سالهاست که اون تاریخ توی زندگیته ، بس که آشناست ، بس که نزدیکه ، بس که صمیمیه ...
اما واقعیت میگه که خیلی هم نگذشته ، در واقعه طول نداشته بیشتر عمق بوده ...

و چقدر دلتنگ تر میشی توی این تکرار ها و خالی گذشتن ها ...

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

بادگونه ی هوسناک ...


یعنی بی شک از اون بادهاست که باید ببرتت هرجا که دلش میخاد
یعنی از اون جور بادهایی که باید سبک باشی تا برقصونتت
یعنی از اون بادهایی که تمام کاغذهای روی میز تحریرم رو به باد داد و یک ساعت اینور و اونور گشتم تا پیداشون کردم !!

هِه ه ه  ( سوزناکانه )
عجب هوای عجیبیه !
از اون هواها که خواب رو از چشمات میگیره و به جاش یه اضطراب خنگولانه میشینه تو دلت و
دلت میخاد تا صب با یکی جفنگ ببافی تا یادت ببره که یه حس ناخوشایند گیر کرده تو دلت  ...
اما ظاهرا امشب بس ناجوانمردانه باید تا صب با این حسه بجنگم تا بره خونشون اونم دست تنها ...
بساطی دارم با این تغییرات ناگهانی آب و هوا ها !!!
د خُب ببار لامصب ! میدونی که از هوای بادگونه و صدای کوبیده شدن زمین و آسمون به همدیگه دچار قورباغه قورت دادگی میشم !
د خُب ببار دیگه ...





۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

همین جوری های من ...


خب بالاخره با همه ناز و اداهات فردا تموم میشی و میری و تا یکسال دیگه نمی بینمت ... هم م  م
اما خودمونیم تا تونستی کِش اومدیا ا !!!
                                     ................................................................
دلم یکی از اون روزای تابستونی نوجوونی هامو میخاد ، از همونا که کلی بی دغدغه بود و ظهرها جز صدای همسُرایی جیرجیرک های ساکن حیاط  صدای دیگه ای توی کوچه ها و خونه ها نبود ، خونه ها هم با بوی کولرهای آبی و عطر طالبی آدمو سرمست میکرد ...
و من بودم 3 ماه تعطیلی و یه عالمه کتاب و مبل زِوار در رفته دوست داشتنیم ، که بی خیال روزگار ، هر روز ظهر آن چنان  مامن رویابافی های من بود که انگار همیشه قراره همینطور زندگی کنم ...
اونقدر میخوندمو میخوندم میخوندم که ظهرهای طولانی تابستون به چشم برهم زدنی میگذشت ... 
وقتی از خوندن خسته میشدم تازه ماجراجویی شروع میشد ، میرفتم توی زیرزمین ، هیجان انگیزترین قسمت خونه ویلایی دوست داشتنیمون ، اونقدر خرت و پرت و آت و آشغال اونجا بود که میتونستی واسه هرکدومش یه داستان سرهم کنی، همه اینا حاصل کارکردن های بابا بود به جای کودکی کردن هاش ...
ساعت ها توی اون خرت و پرت ها میچرخیدمو و بالاخره یه چیزی که به دردم بخوره پیدا میکردم و راهی اتاق میشدم ، و باز یه داستان تازه تر شروع میشد ...

حوالی عصر که میشد میرفتم توی تراس و از روی نرده میرفتم روی دیوار همسایه ، یه سنگ ریز بر میداشتم میزدم به پنجره همبازی همیشگی اون روزهام، اونم همیشه گوش به سنگ من بود ، با خنده میومد دم پنجره و کلی اراجیف میبافتیم و بعد قرار باغ توت رو میگذاشتیم و با عجله حاضر میشدیم و راهی باغ توت ...
حرفای عجیب و غریب و خیالبافی هامون واسه آینده هیچ کدومش شبیه اون چیزی که الان هست نشد ، اما اون روزهارو خوش تر میکرد برامون ...
اونقدر سرگرم شیطنت هامون میشدیم که نمی فهمیدیم کی هوا تاریک شد ، و بعد ما؛ با سرو صورت شاه توتی و قهقه زنان تا خونه رو می دویدیم که دوباره داد و قال اهالی خونه درنیاد ... که همیشه هم درمیومد : دی
دوچرخه سواری ها ، 7سنگ ، قایم باشک و دزد و پلیس و وسطی و .... ها هم که بماند ...

شب هام که دیگه وقت نوشتن جزء به جزء همه اتفاقات روز بود ... هی ی ی
چقدررررر دلم تنگه برای اون روزهای بی دغدغه
چقدر محو شدن خاطرات اون روزهام ، اونقدر که بعضی وقتها به بودنشون شک میکنم !

دلم تنگه اون روزهای بی دغدغه است و اون خنده های از ته دل و اون همه رویابافی های دلنشین ....



۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

بهتــــون دستور میدم تموم شید !


با هردوتونم ! هم این ماه ( خرداد) هم امشب پنج شنبه !   زودتر برید خونتون !
اینقدر هم کــــــــــــــــــــــــــــِـــــــــــــــــــــــش  نیاید دیگه !  ای بابا !!!


شبی با اسپایدر من !


بله داستان از اونجایی شروع شد که من داشتم یه پنج شنبه شب کسل کننده رو سپری می کردم و همه چی کاملا آروم بود با این تفاوت که من خوشحال نبودم ...
که ناگهان توجه منو به خودش جلب کرد ، یعنی اونقدر نگاهش سنگین بود که تونست اینکارو بکنه ، فکر کنم مدت زیادی بود که داشت منو می پایید ... چون یه سایه محو رو مدتی بود که توی زاویه دیدم حس می کردم !
هیچوقت فکر نمی کردم که یه زمانی باهاش رودررو بشم ، اونم اینجا توی اتاق من ...
دقیقا خودش بود اسپایدر من دوست داشتنی هیجان انگیز ، خودش سرنخ اش ( همون تارش) رو داد به من و کلی منو از این سو به اون سو تاب داد ... اما یه دفعه توی یه لحظه ناپدید شد ، حتی فرصت نکردم ببوسمش ... پوف ف  ف
هی به خودم میگم که هیجان زده نشو این جور وقتا و از هر لحظه استفاده کن اما بــــــــاز نشد ...
هرچی میگردم پیداش نمی کنم ... یعنی کجا رفته ؟ من کلی ازش تقاضا داشتم هنوز .... اااااع ع ع ع



پیوست 1: ناواضح بودن تصاویر به دلیل خبری بودن عکس و حرکت سوژه بود .
پیوست 2: از یابنده تقاضا میشود پَسِش بده چون خودم پیداش کردم یعنی اون منو پیدا کرد احتمالا از هیجان دیدن من گیج شده و کُم شده ...چندتا کار نیمه تمام دارم باهاش هنوز حالا شاید 1 ساعتی هم به شما قرض دادمش اما به یه شرطیکه بگید واسه چی می خواینش :/  خب؟


۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

می فهمم که حواست به من هست !



مُچالیده باشی روی صندلی ، یعنی پاهایی که گره خوردنو جمع شدن توی بغلتو و سری که کجکی روی زانوهاته و دست چپی که دل دردناکتو هر از گاهی فشار میده و دست راستی که روی ماوس اسکرول میکنه و گاهی هم کلیک ...
یه عصر پنج شنبه مسکوت رو داری به صورت مُچالیده سپری می کنی که یهو بوی خاک بارون زده می پیچه توی اتاق و تو میخوای که پرواز کنی به سمت پنجره تا ببینی رویا بافتی یا ... که نقش زمین میشی از بَس که گره خوردی تو خودت ...
و بعدتر ببینی که دچار واقعیتی و ناخودآگاه سرتو به سمت آسمون بگیری و تو دلت بگی می دونم که هنوز حواست بهم هست !!!
مُچکرم اما هنوز خوشحال نیستم ...


                       





۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

راه حل های پُست مدرن برای جلوگیری از ا.غ.ت.ش.ا.ش


نمای بیرونی ساعت 1:20 دقیقه بامداد 22 خ.ر.د.ا.د
: همراه همکارم از شرکت اومدیم بیرون و من طبق عادت هر شب رفتم به سمت سطل زباله مکانیزه روبروی  شرکت تا آدامس مبارکم رو تقدیمش کنم ، که با جای خالی اون مواجه شدم ، کمی بالاتر رو نگاه کردم دیدم سطل بالایی هم نیست ...داشتم تعجب میکردم که یاد توضیحات یکی از دوستان افتادم که ظاهرا یکی از ترفندهای استراتژیک جدیدشون اینه که در روزهای خاص سطل هارو جمع آوری کنند ...
فقط تونستم با صدای بلند بخندم به این راه حل و چقدرررررررررررر دلم خواست اون آدمی که این راه حل به ذهنش رسیده و اونی که تایید کرده رو ببینم ...
تا خونه حواسم به همه جا بود تقریبا مال تمام جاهای پُرتردد جمع آوری شده بود : دی

پیوست :  یک سال گذشت از روزهای تلخ و رنج آور و هنوز ...

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

اعلام وضعیت کمی سفید...


خب
می خواستم بگم که اوضاع کمی بهتره این روزها ، البته کمی واقعا !
یعنی پذیرفتن و هماهنگ شدن با شرایط فعلی جای شوکه بودن و غم و اندوه رو گرفته ظاهرا ! 
اوووم...
 چند هفته پیش فکرش رو نمی کردم که با این سرعت بتونم خودمو بازسازی کنم اما مثل اینکه تونستم و
و این به معنی پوست کلفتی من نیست اصلا !!! فقط نشون میده که من چقدر ر ر ....   بماند حالا  (  :دی   )

هنوز به طرز عجیبی روزهام داره با سرعت میگذره و من کماکان گذرش رو حس نمیکنم بَس که زمان برای فکر کردن ندارم ،
شب و روزام شده کار و درس و ... ! 
فقط دلم میخاد این پروژه زودتر تموم شه تا بتونم نفس بکشم ، 
 قول میدم ،قول میدم دیگه تا اطلاع ثانوی جَوگیر نشم و پروژه قبول نکنم  ،وقتی این همه وقت ندارم !! قول میدم
...دیگه اینکه کلا این مدت دارم به آدما و عجایبشون فکر میکنم ، یعنی نمیخام فکر کنم اما هی به فکر واداشته میشم ! که البته حالا خیلی هم مهم نیست من به چی فکر می کنم نه !!!
و !!!
یادم نمیاد دیگه چه مواردی رو میخاستم بنویسم پس فعلا نمی نویسم ، میرم به خرس وارانگیم برسم  ZZzzz...


پیوست 1: این ماه خرداد رو دوست ندارم اصلا اصلا ، حالمو بد میکنه نمیدونم چرا ، میشه زودتر تموم شه ؟؟
پیوست 2: خورشید جان میشه کمی روتو بکنی اونور ؟ آب شدیم رفتا !!!
پیوست 3: موضوع تازه ای نیست اما عمقش خیلی زیادتر از قبله باورکنید ، دلم سفر میخاد یه جای دور و آروم ...
پیوست 4: یک موضوع عجیب دیگه اینکه دلم میخاد مثل خرس بگیرمو بخابم و تابستون که تموم شد بیدار شم ( هم به دلیل کمبود خواب بیش از حد مجاز ، هم به دلیل گرمای بیش از اندازه ، هم فرار از این همه کاری که ریخته سرم ) اگه دلایل کافی و وافی بود لطفا سریعتر پروندمو به جریان بندازید  مچکرم .


۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

( )



این یعنی من هستم
اما
هی
حرفام
               حل میشن تو خودشون
                                 هی  
                                       من تو خودم   ...
           هی   حرف نیست ...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

مـــــــــــــرمــــــــــــــــوزززز


... استاده در تحلیل عکسات یه دفعه زُل بزنه تو چشماتو بی مقدمه بگه :

آدم مرموزی هستی !

و بعد تو ؛ یه لبخند پهن شِه روی صورتت و چیزی توی چشمات بِلرزه
و پرت شی به دورها ...



پیوست : ...


۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

رنگین کمان

"پرسید :حکمت سفر و عزیمت چیست ؟
گفت: خاصیت آن در پـــــذیــــــرفــــتــــــن است .
اینکه با فروتنی به مکان های جدید نزدیک شوی و
بپذیری که واقعیت نا امید کننده نیست ،
          فقط متــــفــــاوت است ."

پیوست 1: گاهی یک پیام کوتاه و بی مقدمه در عجیب ترین و سخت ترین لحظه ها از کسانی که انتظارش را نداری، همراه حسی شبیه دیدن ناگهانی رنگین کمان، دوباره اعتقاد به معجزه را در وجودت زنده می کند ...
پیوست 2: به خونه برگشتم و دچار آرامش خلسه گونه ام ، به هفته دیگه و برگشت دوباره ام فعلا فکر نمی کنم ، فقط می خوام دوست داشتنی های ریز و درشتم را لحظه به لحظه زندگی کنم ...
پیوست 3: ضمنا تخت نرم و گرمم رو هم در آغوش بگیرم :دی
پیوست 4: هیچوقت اینقدر تهران رو دوست نداشتم : دی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

اغما ...

باورم نمیشه که 2 روزه اینجام و به اندازه 2 سال بهم سخت گذشته ...
و باورم نمیشه که میتونم 2 سال با این شرایط کنار بیام!!!!
خیلی سختمه همه چیز ... خیلی
و تقریبا حالم خیلی خیلی بده ...
و اینکه دو روز دیگه هم باید اینجا باشم مثل یه کابوسه
نمی دونم چه کنم !
شاید باید عادت ! اما چطور میتونم این روند رو جلو بندازم !
غمگینم و بی انرژی ...
الکی دارم به خودم روحیه میدم که سخت جان تر از این حرفام ... اما!!


۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

انرژی مضاعف !


چند ساعته که این کوله پشتی وسط اتاقه و مثلا میخام هی پُرِش کنم ؛
MP3 player  ، دوربین ، دفترچه یادداشت ، مسواک ، جامدادی ، کاغذ ، کتاب ، خمیردندون ، لباس راحتی ، کتاب ، دفتر طراحی ، تقویم ، شارژر ، کرم ضدآفتاب ، شامپو ، قرص میگ ، برس ، گل گاوزبون ، نبات ....
مامانه میاد و چپ چپ نیگام میکنه که یعنی چی ؟  
میگم هوم ؟
میگه میشه احیانا جا بذاری واسه ملافه و بالش و پتوت ؟ کوله پُرِ کتاب شد !!
بعد خب ابروهامو میندازم بالا که یعنی نه نمیشه !این پرسیدن داره !
 فکر میکنم که خب لزومی نداره همشو یه جا ببرم ، میشه بعدا هم برد !
بعد میمونم که حالا کدومش رو انتخاب کنم ... بعدِ کلی چشمامو میبندم دست رو یکیش میذارم
" کافکا در کرانه " موفق میشه همراه این هفته من باشه ... " میدونستم کار خودتو می کنی! "
دارم با خودم فکر می کنم که قراره با چه آدمایی معاشرت کنم ، میدونم که اصلا حوصله آدم جدید ندارم خوب !
اما چاره ای نیست !
هه ... کی فکرشو میکرد
امروز به خاله کوچیکه میگم ؛ یه برنامه استخر بذاریم ، همچین عاقل اندر سفیه نیگام میکنه  که مجبور میشم در ادامه اضافه کنم ، منظورم اینه که وقتی یکم سرم خلوت شد   :دی   میخنده
حالا توی این هیری ویری و شلوغی و آشفتگی نمی دونم این دله چشه که 2-3 روزه گرفته بازم نمیشه !
بله ساعت 2 نیمه شب شد ، هنوز من اینجام ، فردام که اصلا تا بوق شب کار ندارم ، پس فردام که عازم نیستم !
سوت ...
ز ز ز
شب بخیر

پیوست : برام آرزوهای خوب بکنید لطفا و یه عالمه انرژی مضاعف ف ... من کم نمیارم نه ؟!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

ها؟

 به من بگید لطفا ! اسم این آدم (همون فرشته منظورمه) رو چی میشه گذاشت ؟
ها ؟
آدمی که ساعت 11.45 دقیقه شب بعد از 13 - 14 ساعت کار ، رسیده خونه و بعد یک راست اومده پای اینترنت و وبلاگشو باز کرده که یه چیزی بنویسه ، بعد دستاش روی کلیدهای کیبورد خشک شده و ذهنش خالی از کلمات ؟
و اصلا یادش نیاد که چرا فکرکرده چیزی میخاسته بنویسه ؟
هوم ؟
چی میگن به همچین آدمی ؟!
زندگیه دارما !!!


۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

!!!



میشه یکی بگه من الان دقیقا کجام ؟

جای خالی های پُرنشدنی


گاهی نباید مقاومت کرد
گاهی باید بذاری که دلتنگیه بیاد ،
بیاد و آروم بشینه کنج دلت ،
توی عمق نگات ...
بیاد و آروم آروم پُر کنه همه وجودتو و بِهِت بفهمونه که ،
باور و تحمل کردن یه نبودن هایی چقدر سخته هنـــوز...
که چقدر این جای خالی ها پُرنشدنی اند ...
که باید بذاری این دلتنگیه جاری شه ، تا راه نفس کشیدنت باز شه ...


۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

زیر باران بایـــد مُرد ...



نه آخه یکی به من بگه ،
توی این هوا ،
زیر این نم نم بارون ،
حیف نیست آدم زندگی کنه ؟
زیر این بارون باید مُرد از بس که خوبــــه ، از بس که لبریزت میکنه از رضایت ، بس که سرشارت میکنه از آرامش ...
بایـــد مُرد ... باور کنید !
کاش میشد روز مرگ من توی یکی از همین روزهای بارون ناک باشه ... کاش بشه
اونوقت احساس رضایت کامل دارم از مرگم توی اون روز و لحظه قول میدم ! قـــول ...

پیوست: حالا دوستداران زندگی شکواییه سر ندن لطفا ، کارای دیگه هم میشه کرد اما مُردن توی اولویته چون تکراری نیست :دی

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

من مانده ام و نگاه

 به خودم  می آیم ،
صدایی که در گوشم زمزمه می کند ؛
 Don't worry about a thing, Cause every little thing gonna be all right
نگاهم ، خیره مانده روی آسمان بی انتهای نیلی رنگ
روی طیف سبز دشتها ی وسیع
... و فکرم که هیچ کجا نمی رود ، همین جا ، همین جا توی همین لحظه ها ساکن مانده است ...
خب راستش را بگویم ، هیچ این روزها را نبوده ام ،
یعنی بوده ام اما نبودنم را می دانسته ام ،  
که حتی من که آدم غیرمنتظره ها بوده ام هم ، شوکه ام هنوز
واقعا همه ی قصدت این بود که برنامه ریزیت نکنم ؟ که تو را بسپارم به خودت
که مرا اینطور همراه باد کنی ؟ که تاب بخورم به این سو آن سو ؟ که اینطور هر لحظه هاج و واجم کنی ؟
که یعنی تو هم میدانی من آدم برنامه ریزی ها و یکجا ماندن ها و آدم وارانه زندگی کردن ها نیستم !
که تمام این مدت میخواستی بگویی با همه ی دانستگی هایم از رها بودن ،رها زندگی کردن را نمی دانم !
که زندگـــی را بایـــد یه خودش سپــــرد تا برقصاندت آنطور که بایـــد ،
که چقــــدر من تو را کج می فهمم گاهی !
که چقدر جنگیدم با تو ، با خودم ...
به این روزهایم نگاه می کنم ، به روزی که نوشتم نمی خواهم هیچ چیز را از قبل بدانم ،
که اصلا این افسار دست تو باشد ، بتازان زندگیم را هرطور که دوست تر میداری
که از آن روز ...
غیرمنتظره های زندگی بهم ریز را سرازیر کرده ای به سویم،
و من مانده ام و نگاه ...
 اینها که گفتم مقدمه نبود ، همه ی واقعیت این روزهایم بود
که میهمان روزهایم غیرمنتظره ها هستند ،
که گذر روز و شب را نمی فهمم ،
که این روزها حتی آشفتگی هایش، زمان کم آوردن هایش ، کارهای بی وقفه و کم خوابی ها یش، سختی راه هایش، استرس های گاه و بی گاه اش هم زیباســــــت ...
زندگــــی جان بــرقص و برقصانم ... برقص که رقصیدنت را دوست دارم ...

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

یه کاغذ سفید ، به وسعت تمام زندگی


یادمه که یه دیدگاهی رو تکان دهنده پنداشته بودیم  " چیزی واقعی وجود ندارد ، تنها شیوه ی دیدن وجود دارد "


خب ...
یه مدته که به تاریخ تولد یه جور دیگه نگاه می کنم ، یعنی شیوه دیدنم رو تغییر دادم به عبارتی ،
می خوام بگم که :
تاریخ تولد میتونه یه شروع دوباره باشه ، واسه آدمای خوش بینی مث ما * ( :دی)
من اینجوری بهش نیگا می کنم که انگار یه کاغذ سفید میذارن جلوت و می گن اجازه داری یه بار دیگه هرجوری که می خوای پُرِش کنی ... هرجوری که میخوای ! یه کاغذ سفید به وسعت تمام زندگی ...
اما حواستو جمع کن چون ممکنه که این آخرین کاغذ سفید زندگیت باشه!


اینطوریه که تاریخ تولد تنها یه عدد نیست که هی بره بالا و یه سال به مرگ نزدیکتر بشی،
یه فرصت دوباره هم هست برای زندگــــــی کــــــردن از نوع "به معنای واقعی ...."


(بیشتر از این توضیح بدم خودمم یادم میره که این اکتشاف فیلسوفانه ام سرخط ش جداست!! )

 
پیوست : * دوست داشتم جمع ببندم چون ثابت کردی که خوش بینی و تظاهر به بدبینی می کنی :دی

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

من دوباره اینجام ...



حس عجیبیه
برگشتن به جایی که خاص ترین و پُرهیاهوترین سالهای زندگیتو اونجا گذرونده باشی ،
حتی اگه شکلش و حال و هواش تغییر کرده باشه ، حتی اگه تــــو تغییر کرده باشی !
پنجره ی اتاقت ، منظره بیرون ، شب های تابستونیش ، صبح های زمستونیش ، عصرهای بهاریش و ظهرهای پاییزیش ...
خیابون وزرا و درختهای مگنولیا ، خیابون ولیعصر و نهر های آب و زمزمه درختهاش و نسیمی که صورتت رو نوازش میکنه ...
انگار تو ، توی جزء جزء اون فضاها ثبت شدی ، جا موندی ...
به هرطرف که نگاه می کنم ، خودم رو می بینم توی لحظه های متفاوت،
خودی که 19-20 ساله است و پر انرژی و پر هیاهو
خودی که مهر دانشجوییش خشک نشده ، کارمند میشه
خودی که همه ی زندگیش میشه کار و یادش میره که بقیه هم سن هاش چطوری روزشون رو شب میکنند
خودی که یهویی میبینه وارد یه دنیای دیگه شده
خودی که می بینه بی هوا عاشق شده
خودی که خنده های مستانه اش توی هوا جاری شده
خودی که شوری اشکاشو مزه مزه میکنه ، تا تلخی لحظه هاشو کمتر بِچِشه
خودی که دیگه خودش نیست
خودی که می بینه تنهاست حتی وقتی تنها نیست
خودی که می خواد تنها باشه تا کمتر تنهایی هاشو حس کنه
ووو...
و الان بعد از گذشتن 7-8 سال از اولین روزی که اومدم اینجا ، من دوباره اینجام
و می بینم که چـــقدر دنیای من تغییر کرده و من هم ...
داشتم به این فکر میکردم که امسال اولین سالی بود که اصلا واسش هیچ برنامه ای نداشتم و هنوز هم ندارم
اولین سالی بود که هیچی واسش ننوشتم
اولین سالی بود که خالــی خالـــی شروع شد
اونقدر خالـــی که صدای نفسهامو توی لحظه لحظه هاش میشنوم
و اینکه الان دوباره اینجام و قراره واسه 1-2 ماهی مهمون اینجا باشم و دوباره شب و روزم رو اینجا با کار بهم گره بزنم... حس و حال سختیه برام ، اما بی فکر قبولش کردم
حتـــی نمی دونم چرا !
به هیچی فکر نمی کنم ظاهرا و به همه چی فکر می کنم باطنا ...
دارم با آغوش بـــاز به استقبال غیرمنتظره های زندگی بِهم ریز میرم    :دی
طعم لحظه ها کاملا میشینه توی وجودم
گاهی گَس ، گاهی ترش ، گاهی شیرین ، گاهی تلخ ، گاهی شور و گاهی هم بی مزه ...
حس جالبیه اما ،
همراه با سبکبالی از بی فکری های فردا روز ...


هاه ... آره من دوباره اینجام و هنوز نمی دونم که اینجا بودن خوبه یا که نه !!!
فقط من اینجام ...





۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

نحسی روزهای خالی را چگونه میشود بِدَر کرد ؟



سیزده روزی که که هیچش بر تنت مانده را چطور میشود بِدَر کرد ،
روزهای خالی نحسی ندارد که بخواهم بِدَرش کنم !
ها !!!
نگاه می کنم ... هنوز روزشمار سال گذشته همراهم است ،
گویا روزهای آمده را باور نکرده ام هنـــــوز ...



۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

...Wish I could



They say that home is where the heart is
I guess i haven't found my home...

" Ingrid Michaelson "


پیوست : و این شبهای باران گونه و سکوت آغشته به هم آغوشی قطره های باران و زمین  ...
و من که غرق گشته ام در سکوت پس از آن ...

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

فکر بیخود !


فکر می کنی اگه خودتو بفرستی توی جمع بهتر میشی ،
فکر می کنی که شاید اگه مثلا تنها کز کنی تو خلوتت بهتر میشی ،
فکر میکنی ... اصلا بهتره یه مدت من فکر نکنم نه ؟
چون هیچ کدومش تاثیری مثبتی نداشت کلا توی این رَوَندِ تحلیل بَرنده...

کاش منم میرفتم و نمی موندم اینجا،
شاید دیگه اینجوری این حسه منو گیر نِمینداخت  !