۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

همین جوری های من ...


خب بالاخره با همه ناز و اداهات فردا تموم میشی و میری و تا یکسال دیگه نمی بینمت ... هم م  م
اما خودمونیم تا تونستی کِش اومدیا ا !!!
                                     ................................................................
دلم یکی از اون روزای تابستونی نوجوونی هامو میخاد ، از همونا که کلی بی دغدغه بود و ظهرها جز صدای همسُرایی جیرجیرک های ساکن حیاط  صدای دیگه ای توی کوچه ها و خونه ها نبود ، خونه ها هم با بوی کولرهای آبی و عطر طالبی آدمو سرمست میکرد ...
و من بودم 3 ماه تعطیلی و یه عالمه کتاب و مبل زِوار در رفته دوست داشتنیم ، که بی خیال روزگار ، هر روز ظهر آن چنان  مامن رویابافی های من بود که انگار همیشه قراره همینطور زندگی کنم ...
اونقدر میخوندمو میخوندم میخوندم که ظهرهای طولانی تابستون به چشم برهم زدنی میگذشت ... 
وقتی از خوندن خسته میشدم تازه ماجراجویی شروع میشد ، میرفتم توی زیرزمین ، هیجان انگیزترین قسمت خونه ویلایی دوست داشتنیمون ، اونقدر خرت و پرت و آت و آشغال اونجا بود که میتونستی واسه هرکدومش یه داستان سرهم کنی، همه اینا حاصل کارکردن های بابا بود به جای کودکی کردن هاش ...
ساعت ها توی اون خرت و پرت ها میچرخیدمو و بالاخره یه چیزی که به دردم بخوره پیدا میکردم و راهی اتاق میشدم ، و باز یه داستان تازه تر شروع میشد ...

حوالی عصر که میشد میرفتم توی تراس و از روی نرده میرفتم روی دیوار همسایه ، یه سنگ ریز بر میداشتم میزدم به پنجره همبازی همیشگی اون روزهام، اونم همیشه گوش به سنگ من بود ، با خنده میومد دم پنجره و کلی اراجیف میبافتیم و بعد قرار باغ توت رو میگذاشتیم و با عجله حاضر میشدیم و راهی باغ توت ...
حرفای عجیب و غریب و خیالبافی هامون واسه آینده هیچ کدومش شبیه اون چیزی که الان هست نشد ، اما اون روزهارو خوش تر میکرد برامون ...
اونقدر سرگرم شیطنت هامون میشدیم که نمی فهمیدیم کی هوا تاریک شد ، و بعد ما؛ با سرو صورت شاه توتی و قهقه زنان تا خونه رو می دویدیم که دوباره داد و قال اهالی خونه درنیاد ... که همیشه هم درمیومد : دی
دوچرخه سواری ها ، 7سنگ ، قایم باشک و دزد و پلیس و وسطی و .... ها هم که بماند ...

شب هام که دیگه وقت نوشتن جزء به جزء همه اتفاقات روز بود ... هی ی ی
چقدررررر دلم تنگه برای اون روزهای بی دغدغه
چقدر محو شدن خاطرات اون روزهام ، اونقدر که بعضی وقتها به بودنشون شک میکنم !

دلم تنگه اون روزهای بی دغدغه است و اون خنده های از ته دل و اون همه رویابافی های دلنشین ....



هیچ نظری موجود نیست: