۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

ببــــــــــــــــار


ببار بـــــــــــــــــاران ....
                        ببار ...
 
  شاید !
            شاید ، لحظه ای
                            از یاد بردم، سنگینی این روزها

                        لحظه ای ، سبکبالی را به یاد آوردم

               ببار
                   شاید زمین جای بهتری شد برای ماندن ...
                                                حتی برای لحظه ای ...
       
           ببار ، شاید گرگها راهی لانه هایشان شوند ... شاید !




۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

نگاهـــــی ...



           پرپر شدن یارهای دبستانی را تاب ندارم ...


       خدایــــــــا نگاهــــــــی ...
                         نگاهـــــــی ..
                            نگاهـــــــی .   

دنیا را اینگونه می بینم (چهار)







"عاشورای خونین"

لرزیدن دل را همیشه دوست داشته ام ...


" یکشنبه خونین "

چشمام پُر از اشک بود ، از فرط سرفه های مداوم ، اشک از چشمام جاری شده بود
تمام وجودم داشت می سوخت انگار
صدای نخراشیده اش توی سرم می پیچید :
 .... کدومشون بود؟؟!!!
 (صدای برخورد باتوم لعنتیش با میله های اتوبوس )
... هان ، این یکی ؟ 
 ( باتومش رو به طرف صورتهامون میگرفت تا اون یکی از بیرون نشون بده کدوممون بودیم که فریاد زدیم نزنینش !!!)
... پیاده شید تا بهتون بگم ولایت یعنی چی ...
( یکی از بیرون اومد کنار پنجره روی پاهاش پرید تا بتونه دوباره اسپری فلفل رو به خوردمون بده ...)
... بهتون میگم گمشید پایین ... یالا !!!!!!!!
احساس میکردم الانه که هرچی درونمه بالا بیارم ... سرفه های مداوم اَمونم رو بریده بود
اشاره کرد به فیلمبردارشون ... بگیر فیلمشون رو بگیر ...
خواستیم صورتهامون رو بپوشونیم ،
که دوباره عربده کشید : واسه چی صورتتو می پوشونی هــــــــان بازش کن !!!!!!!!!!
مات و مبهوت به لنز دوربین نگاه می کردیم ...
(صدای ضربه باتوم ...) ( یه نفر دیگه بهشون اضافه شد و باز اسپری فلفل ....)
صدای سرفه هامون و صدای ضربه های باتوم و عربده های پی در پی اون لندِهور ... هی توی سرم می پیچید
داشتم فکر میکردم که چطور روی پاهام وایسم ...
حتی نمی تونستم فکر کنم که یک ثانیه بعد چی میشه ...
....
یکی دیگه بهشون اضافه شده ، جثه ریزی تری داشت ... آروم گفت ولشون کن ... ولشون کن... بریم ...
دستشو کشید و برد ...
باورم نمی شد ،
 اتوبوس حرکت کرد ....
برگشتم به عقب نگاه کردم ، فیلمبردارشون کثیف ترین لبخند ممکن رو تحویلم داد ...
چهره هاشون رو هرگز از یاد نخواهم برد ... هرگز ...

.................................................................................
"  همیشه لرزیدن دل را بی نهایت دوست داشته ام... "


دود اسپند همه جا رو مه آلود کرده بود ،
صدای خودم توی گوشم می پیچید ، زود باش ،زود باش دسته اومد ،
صدای طبل ها داشت نزدیک و نزدیک تر می شد
مادربزرگ سینی شربت رو داد دستم ، با عجله پله هارو دوتا یکی اومدم پایین ، رسیدم میون جمعیت دور خودم چرخیدم ، 
نیمی از شربت ها توی سینی ریخته بود ...مثل همیشه !

باز دلم داشت می لرزید از صدای ضربه های طبل و سنچ و صدای زنجیرها ...

از نگاه کردن به صورتهای مردها وقتی لیوانها ی شربت رو سر می کشیدند سیر نمی شدم ، صورتهای خیس از دونه های عرقشون، پاهای برهنه شون ، لباسهای گلیشون ...  حال عجیبی بود برام ... نمی دونم چی بود اما دلهره ی عجیبی بود ... دلم میخواست جای اونها باشم ، فکر میکردم توی دنیای دیگه ای هستن ...
....
محرم ها همیشه یادآور کودکی هایم است ، خانه پدربزرگ ، آخرین سالهای بودنش ،
نذری هاش ، اعتقادات دلنشینش ... خانه ی کودکی ها ، شور و هیجان آن روزها ، شربتهای مخصوص مادربزرگ که هنوز مزه اش زیر زبانم مانده است ، بوی اسپند ، دسته ای که هر سال به حُرمت بزرگواری ها و مهربانی های پدربزرگ دم خانه شان تعظیم میکرد .... حتی سالها پس از رفتنش ...
اشکهای کودکانه ام تحت تاثیر جو عجیب و غریب و خاص آن روزها ...
سالها می گذرد اما من هنوز لرزیدن های دل را بی اندازه دوست دارم ...
حتی با تمام دردهایش ...
حتی ...
..................................................................................
" دخترکی که هرسال محرم گونه اش می سوزد "


از بس هیجان داشت فراموش کرد به کسی بسپارد که کجا می رود ،
دنبال دسته عزاداری راه افتاد و مات مبهوت و هیجانزده ، رفت و رفت ...
به خودش که آمد هوا تاریک شده بود ، از خوش اقبالیش دسته متعلق به محل خودشان بود
با همان ها برگشت سمت خانه
با شور و شوق لی لی کنان به سمت خانه سرازیر شد تا برای همه تعریف کند کجاها که نرفته ،
از دور همه اهالی خانه و همسایه ها را دید که کنار ماشین پلیس ایستاده اند
خوشحال تر شد ، به خیالش که غافلگیرشان کند ...
دامن مادر را کشید ، نگاه اش که به نگاه مادر افتاد ، مادر بی حال روی زمین افتاد
تا خواست حرفی بزند
برادر بزرگ اش ، سیلی محکمی بر گونه ی راستش نواخت ... مبهوت نگاهش کرد و اشک از چشمانش جاری شد

از آن سال به بعد هر سال محرم گونه ی راستش می سوزد ... 




۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

دلتنگی یلدایی ...

این بچه هه باز داره بهونه می گیره ،
از وقتی بوی شب یلدا خورده زیر دماغ ش ،
پاشو کرده توی یه کفش،
هی میگه:
دلش آب انــــار محمد میخواد ،
اونم توی هــــوای سرد
اونم روی صندلـــی های پارک ملت و
اونم همراهه کلی شیطونی کردن
اونم توی شب یلدا که همه رفتن خونه هاشون و
خیابونا خلوتــــه ...

چی بگم بهش؟!

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

مثل یه تیغ که توی گلو گیر میکنه توام گیر کردی توی گلوگاه زندگیم !



توی خوابم دیدمت،
یه مدته که خوابهام عجیب غریبه  ، موضوعات محیرالعقول !!
اما حضور غیرمنتظره ی تو، توی خواب من،
از همه ی اونها عجیب تر بود
...
توی خواب هم ،
نه بودنت معلوم بود و نه نبودنت ،
باز توی حاشیه بودی
حاشیه ی مرموز زندگیم که از مرکز زندگیم هم پررنگتره !

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

وقتی به باد فنا میروی ...


هان ؟ چی میشه گفت ، به این تعطیلات!
که همه رفقا بزنن به جاده و تو بمونی خونه و مادر محترم یک حمال پارتی اساسی برات ردیف کنه و عین سه روز تعطیلاتت
در خانه و مهمان داری و این طور چیزها به باد فنا رود ! ها ! ( با لحن استاد زبانمون )
تازه این همه اش نباشد ، این که بدونی قرار است کل هفته ات هم با یک مراسم حنا و عروسی و ... به باد فنا برود !!!
و تو از بس تمام مهمانی ها و مراسم  ها و جشن ها رو جیم شده ای امکان هیچ راه فراری برایت نمانده باشد چون عروسی دخترعمه و همبازی کودکیهایت است ...
آه ه ه ه ه
و هیچ کار فرهنگی و غیر فرهنگی جالبی هم انجام نداده  باشی ، و حوصله درس و زبان و تمرین و طراحی هم که دیگر بماند
و فقط دلت بخواهد به قول بزرگی بمونی خونه و *"سَق بزنی " ... و هی آه بکشی ...
تازه کلی کار انجام نشده هم داشته باشی !!!

دیگه همین فعلا ، اگه تصمیم عوض شد به پیوست اعلام می کنم !

* سَق بزنی: هنوز از ریشه این واژه و معنی درستش منبعی در دسترس نیست ولی ظاهرا به معنای همون سماق مکیدن خودمان است !

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

دنیا را اینگونه می بینم (سه)







                                  سه شنبه 10 آذر هشتادوهشت

پیوست:  دانستن آرزوهای کوچک و بزرگ دیگران ، و تلاش برای برآورده کردن آنها لذت خاصی به همراه دارد ، از آن لذتهای بی تعریف ...
فکر کردن به اینکه همین کاری که من در لحظه در حال انجامش هستم ، حالا هر چه که باشد ، ممکن است آرزوی محال فردی باشد ، انسان را دچار حس عجیبی می کند ... 
چند شب پیش فهمیدم یکی از عادتهای شبانه ام ، آرزوی دست نیافته ی دوستی ست ! همان ساعتی نظاره گر ماه بودن و ...
برآن شدم که حتی اگر شده کمی از آن شب را برایش به اشتراک بگذارم ...
این تصاویر از قاب چشمان من است، ماه را اینگونه دیدم آن شب ... بی نظیرتر و اسرارآمیزتر از همیشه بود، اینطور نیست ؟

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

دنیا را اینگونه می بینم (دو)

دیوانگی های باران گونه ی هوسناک در شبهای سیل انگیز !




پیوست : عکاس ماجرا پس رسیدن به سرپناه ساعتی را در شومینه سپری کرد ، اما هنوز در قید حیات می باشد !

*دنیا را اینگونه می بینم (یک)


دوست دارم یه درخت باشم ، عاشق این پوسته هاشونم یه حس عجیبی میدن بهم !


* دنیا را اینگونه می بینم، یه بخش جدیده از عکسهای بی فکر و بهانه و گاه و بی گاه من ..

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

یادت که از تو تهی می شود ...

یادت را میان دستانم گرفته ام
نگاه می کنم
نگاه می کنم
دور می شوم
               دور می شوی
گنگ می شوم
سست می شوم
دستانم می لرزند
یادت از میان دستانم سُر می خورد ، می اَفتد ، ترَک می خورد ،می شکند ...
 ...عطر یادت که در هوایم جاری می شود
نفسم را حبس می کنم
مست میشوم
غرق می شوم
... و یادت که از تو تهی می شود ... 
                                          ... گَم می شوم...


اولین ها شعف آورند ...

یه حسی منو کشوند پشت پنجره اتاقم
پرده رو جمع کردم ، پنجره رو باز کردم
باد سرد صورتمو نوازش کرد و هرچی فکر و ذکر بود با خودش برد .
دوباره همون حس زنده بودنه که از سرما نشات میگیره پَر شد توی وجودم...
چشمامو بستم و .... یه نفس عمیق
زُل زده بودم به ساختمونهای روبروم ...
احساس کردم از مقابل چشمام هراز گاهی داره دونه های محوی عبور میکنه !
چند بار تند تند چشمامو باز و بسته کردم
بازم فرقی نکرد
دستمو بردم بیرون
یه دفعه یکی از همون دونه ها سُر خورد توی دستم و ...
هاه ... چی می بینم برف ف ف ف 
8 آذر 88 اولین برف پاییزی ...
هــــــــــــــــــوووم  ....
یه دختر کوچولو از آپارتمان روبرومون ، مثه من از پنجره سرشو آورد بیرون ، یکم بیرونو نیگاه کرد،
بعد انگار تازه فهمید که چی می بینه ،با صدای زیرش جیغ کشید برف ف ف  ، مامان برف !!!!  آخ جون ... در کمتر از چند دقیقه وسط کوچه داشت چرخ می زد دور خودش...
دقیقا مثل کودکی های من ...
لبریز از حس زنده بودنم


۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

یه زمانی وجود داره بین گذشته ، حال ، آینده !؟

گذشتــه
؟
حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال
؟
آینـــــده

دقیقا یه زمانی یا شاید بی زمانی بین گذشته، حال و آینده وجود داره !  باور کنید ...
از کجا می دونم ؟
خب آخه توش گیر کردم ... نمی دونم چند وقته اما من توی این زمان یا بی زمانی یا وقفه گیـــــــــــــــــــــر کردم
مثل موندن توی خلســـه ، شاید !

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

اکتشافات جدید من !


وبلاگ هایی که دوست میدارمشون رو طبق عادت ورق میزنم ، نه از آن عادتهای روزمرگی ،
از ان عادتها که دلم تنگشون میشه ، چندتایی از آنها را که در راستای دلتنگی هایم دنبال میکنم عجیبند ، نه از آن رو که
مطلب خاصی دارند نه ، از جهت شباهت عجیبشان به دلنوشته های گاه و بی گاه من !

 هر بار که می خونمشون ، به این فکر می کنم که قصه آدمها چقدر شبیه هم می شود گاهی ...
اینکه می نویسیم که یه جای خالی بزرگ رو پر کنیم ، شاید ! یا کمی سبکتر شویم یا ...
امشب داشتم با خودم فکر میکردم که اغلب کسایی که با این تفاسیر می شناسمشون ، دچار تنهایی شدن و
روزگار تنهایی به طرز عجیبی تغییرشون داده ، و حالا می نویسند که باور کنند تغییراتشون رو !

بعد یک دفعه در حین همین تفکرات یه صدای دینگــــــــــــی در سرم پیچید و به یادم آورد که من
حتی وقتی به ظاهر تنها هم نبودم باز می نوشتم !
و به دو نتیجه مختلف رسیدم : 
 1 ) اینکه احتمالا من آدم عجیبی هستم ! ( که این خیلی هم عجیب نیست )
2 ) اینکه من فقط به ظاهر تنها نبودم ، بلکه خیلی تنها هم بودم دست بر قضا ! که در عین تنها نبودن ، اونقدر تنها بودم که کاری انجام میدادم که اغلب آدم های تنها انجام میدادند !  (حل این معادله ارزش علمی نداره ، تلاش بیهوده نکنید جانم )
بله ، این اکتشاف جدیدم در راستای خودشناسی های این روزهام بود .
همین !

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

One Day



             One Day ,
           when i am a braver man,
           I will tell her these things,
           and then i will look her in the eye
           tell her i love her
           and ask her to be only mine.
           But until that day ,
           we're just friends.
                        - Charlie Huston
                 Pic: Laura Gommans

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

گند زدم!


میدونستم که اشتباهه ، میدونستم !
رفتنم ، حضورم ، شکستن عهدم ...
میدونستم !
اومدم واسه دوستم رفاقت کنم ،
واسه خودم نارفیق شدم ...
سنگینـــــه یه چیزی درونم
سرم سنگیـــــــنـــــــــه ، خیلی !
به خودم یکی بدهکار شدم ، از اون یکی هایی که به اندازه شکستن یه عهد 2-3 ساله خوردت میکنه !
نمی تونم با خودم آشتی کنم
نمی تونم ...

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

من این روزها اینگونــــــــــــــــــــه ام

شده تا به حال توی شرایط عجیب غریب و سیکل وارانه و دیوانه کننده قرار بگیری که تا حدودی خودت منجر به پیش اومدنش شده باشی ؟  تاکید می کنـــم تا حدودی !
تونستی تا به حال واسه خودت توی اون شرایطی اسمی پیدا کنی که حال و روزت رو شرح بده ؟

خب من از پَــــــس هر دوش بر اومدم ( تشویق حُضـــــــار  : دی )
اولیش که توضیح نداره چون توشم ،خیلی قشنگــــــــــــــــه ظاهرا !
و دومیش :
من اسمش رو گذاشتم ، گیج زدگی مزمنِ معلق مانده یه لنگه پا !
کاملا شرح میده حالمو نه ؟

بلـــــــــــــــــــــــــه من این روزها اینگونه ام  ....

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

من اینطور آدمی هستم ....

بله ، من اینطور آدمی هستم
از آن آدمهایی که حوصله آدمهای همیشه غمگین و همیشه غرغرو و همیشه افسرده و همیشه ناله کُن را ندارند،
از آن آدمهایی که تمام تلاشش را می کند غر نزند و غمگین نباشد و افسرده نماند و ناله نکند،
از آن آدمهایی که وقتی یکی از این حالتها را دچار شد ، آن را قورت دهد تا مبادا کسی را دچار این حال و هوا کند،
از آن آدمهایی که دلش می خواهد همه ی غم هایش مال خودش باشد و همه ی شادیهایش از آن دیگران ،
نه اینکه اهل فداکاری و این شعارها باشم نه ، اما دوست دارم آدمهای اطرافم شاد باشند همین !

اما با تمام این تفاسیر ، می خواستم بگویم این به آن معنی نیست که
من هرگز غمگین نمی شوم ، افسرده نمی شوم ، دلم غُر زدن نمی خواهد ، لوسی ام نمی آید ،
دست بر قضا به همه ی اینها دچار می شوم
و به شدت در این مواقع نیازمند آدمی از جنس صبر می شوم ، با سینه ای ستبر که دستهایم را گره کنم و کودکانه مشت هایم را به سینه اش بکوبم و پاسخ چراهایم را در لبخند اش جستجو کنم... 
بعد او سکوت کند و گوش دهد و گوش دهد و گوش ... تا اشک چشمهایم خشک شود ، و در آغوشش آرام بگیرم و
بعد دوباره خنده هایم را از سر بگیرم ...  همین
این شروع وپایان چرخه ی همه ی دلگرفتگی ها و غم های من است !

اما ، امان از روزی که آن آدم از جنس صبر جایش خالی مانده باشد و من هی هر شب مشت های گره خورده ام را به بالشم بکوبم و اشک چشم هایم را  با پیرهن ام خشک کنم تا خواب در آغوشم کِشَد... 
میترسم که این چرخه ی ناقص من را هم شبیه یکی از آن آدمهایی کند که دوستشان ندارم ، که از جنس من نیستند ...

من اینطور آدمی نبودم هرگز ...



گونه


دیروز

گونه ات
به گونه ام که می خورد
تمام خستگی روز
پر میکشید
امروز
به گونه ایست
که گونه ام به گونه ات نمی خورد
و تمام خستگی روز
پر کشیده
و نشسته
روی شانه های من


پیوست: این شعر رو توی یه وبلاگ ناشناس خوندم ، به طرز عجیبی در دل من جاخوش کرد ، لینکش را گذاشتم همی ...

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

عروسی را جیغ کشان راهی خانه بخت می کردند !

اونقدر این چند وقت در همسایگی ما دعواهای عجیب و غریب رخ داده بود از نوع زناشویی ( همان ها که نمک زندگی است !)
که من رسماً شرطی شده ام ، و هر صدای بلندی سبب ریزش دل من میشود !
ساعت 11:54 دقیقه شب پنج شنبه بود ، که صدای همهمه ی بلندی همراه با جیغ های دخترانه سبب دلشوره ناگهانی من شد !
بی اراده از پشت کامپیوتر به سمت پنجره اتاقم رفتم ، پنجره را که باز کردم بلندی و وضوح صداها دوچندان شد،
و کاشف به عمل آمد که خوشبختانه این صداها به سبب جشن عروسی است ونه چیز دیگر ...
اما واقعا عروسی عجیبی بود ، انگار همه مهمانها با هم داشتند کِل (یا به عبارتی ) جیغ می کشیدند ... آنقدر عجیب که بقیه همسایه ها را هم پشت پنجره ها زیارت کردم !

همیشه مراسم عروسی برای من ( به خصوص مراسم های فعلی ) عجیب و غیرقابل تحمل بوده ،
همیشه این سوال در ذهنم سنگینی کرده ، که این اتفاق با بقیه اتفاقهای زندگی تفاوتش در چیست که این همه هیاهو به همراه دارد
آن هم زندگی هایی که دوامش این روزا اگر به سال برسد جای شکر دارد !
هیچوقت جشن عروسی را دوست نداشتم ،  یعنی نه اینکه از شادی برای ازدواج نزدیکان و دوستان ناراحت باشم ، نه اما از برگزاری کلیشه ای این مراسم منزجرم ، مراسمی که نه عروس از آن لذت می برد و نه داماد و نه خانواده هایشان ، آنقدر که درگیر پیچیدگیهایش می شوند ...
برعکس اکثریت دختران آرزوی پوشیدن لباس عروس را هرگز نداشتم و همینطور برگزاری مراسم کلیشه ایش را ...
همیشه دلم خواسته مهمانی یا جشن یا مراسم هایی از این دست ، را آنطور که دوست دارمش انجام دهم نه آنطور که همه انجام داده اند ...
خلاصه اینکه جشن عروسی همسایه ما ، انزجار من را نسبت به این مراسم از همیشه بیشتر کرد  !
یاد گفتمانی افتادم که چند روز پیش توی کافه با مینا داشتم! که گفتم ، چقدر دوست دارم  عروسی یا جشنهای خاص را توی یه همچین کافه ای برگزار کنم ، با همه دوستان نزدیک !
همان بهتر که مجرد بمانم با این نظریات کارشناسیم نه ؟!!!!


۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

حال ِ همه ی ما خوب است

سلام

حال ِ همه ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدن ِ گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی ِ بی سبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنار ِ زندگی می گذرم
که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل ِ نا ماندگار ِ بی درمان...
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالی خواب های ما سال ِ پُر بارانی بود
می دانم همیشه حیاط ِ آنجا پُر از هوای تازه ی "باز نیامدن" است
اما
تو لا اقل
حتی هر وهله
گاهی ،هر از گاهی
ببین انعکاس ِ تبسم ِ رویا شبیه ِ شمایل ِ شقایق نیست؟
راستی خبرت بدهم
خواب دیده ام خانه ای خریده ام
بی پرده
بی پنجره
بی در
بی دیوار
هی بخند!
بی پرده بگویمت چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوترِ سفید از فراز ِ کوچه ی ما میگذرد!
باد بوی نام های ِ کسان من می دهد
یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش ِ آسمان بیاوری؟!؟
نه ریــ را جان
نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه
از نو برایت می نویســـم
حال ِ همه ی ما خوب است اما تو باور نکن...


P.S: سید علی صالحی


THE CYCLE THAT IS YOU



I know i have a heart because i feel it breaking.



who we are




The tales we tell ourselves about ourselves make us who we are ...

"Megan McCafferty"

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

نصیحت استادانه از نوع بی مقدمه


یک سوال : هیچوقت سعی کردی یک صخره رو با نگاه کردن جابجا کنی ؟

جواب من : نه راستش سعی نکردم تا حالا !

ادامه سوال: خب ... خواستم بگم من چند بار سعی کردم و نشد ، شاید تو سعی کنی بشه !   اما خوشحالم که سعی کردم :دی
                یهو جوگیر شدم خواستم نصیحتِ استادانه بکنم !

من : ....

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

بی هوا پریدن آدم ها حتی اگر درست ، می ترساندم !



نمی دانم از کجا اینقدر مطمئنم ، که آنها که بی هوا می پرند
درست فکر نکرده اند ، یا شاید اصلا فکر نکرده اند !
حالا یکی نیست بگوید تو اگر بیل زنی ...
شاید برای تجربه ی نزدیک به واقعیتم است ! نمی دانم
اما
وقتی می فهمم کسی بی هوا پریده دلم هُری می ریزد
از همان ریختن ها که گویی از تندترین شیب تِرن هوایی به سمت پایین هل داده شده ای ، از همان ها !
همش می ترسم که نکند در میانه ی راه پشیمانی خفتشان کرده باشد !
حالا اینکه بهتر بود بمانند یا همان بهتر که بپرند ،هم دیگر از آن بحث هاست که هیچ گاه جوابش را پیدا نکرده ام !
خلاصه
اینکه دیروز برای چندمین بار این ترس را تجربه کردم و تا امروز که خبر باز شدن چتر نجاتش را شنیدم ،
هی بالا و پایین شدم ( حالا کارآگاه بازیم که بماند :دی )
اما ، فکر کردن به اینکه زمانی هیچ روزنه نوری باقی نماند ،
که راهی جز پریدن نداشته باشی !
که همه فکرهاتو هم کرده باشی .
 حالا گیریم که پریدی ، اگر یکی اون بالا ها دکمه ری استارتت را بزند ،
یا اصلا اینکه جایی استند بای بمانی حالا حالا آویزان ...
یا به کلی شات داون شوی !
یا ...
خلاصه حسابی غرق این افکار شدم
زندگی عجیبه نه ؟

پیوست : اگر خواستم بپرم خبرتان می کنم قول میدم !




۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

تغییرات نامعقول


خب اساسا انتظار دیگری از من نمی رفت !
 چهره ام را هم که پیش خود مجسم کنی همین را درک می کنی
من و کارهای معقولانه !

پس بنابراین یکی دیگر از آن تصمیماتم را عملی کردم
آن هم بیکاری و خانه نشینی !
بعد 7-8 سال بی وفقه صبح رفتن و شب بازگشتن و قایم شدن پشت مشغله های کاری
و فرار کردن از همه آن چیزهایی که از مواجهه شان ترس داشتم
بالاخره
موفق شدم 
 همه اطمینان خاطرها و راحتی ها و آسایش ها و رفاه هایم را ریختم دور ...
همه را
حالا من مانده ام و خودم یک دنیای خالی
یک دنیای خالی که نمی دانم چطور پُرش کنم !
هیچ فکری ندارم
یعنی خیلی چیزها هست
اما
یکم تخریب قبل از ساختن دوباره لازم است
یکسری چیزها باید خراب شود
همین است که حالم را خراب کرده
همین تبری که به دستم است و می خواهد بعضی از آن ریشه هایی که در من رخنه کرده را ...
همین است که حالم را خراب کرده
همین است که حالم را خراب کرده ...

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

ها ... بله من را اینجا می توانید پیدا کنید!

آدمهایی هستند که نوشته هایشان را می خوانم همیشه ،
آدمهایی که ممکن است در دنیای واقعی اصلا شبیه نوشته هاشان نباشند،
یا بهتر است بگویم معمولا نیستند
شاید من هم همینطور باشم ! نمی دانم
اما یقین دارم که آن حقیقی ترینم است که خود را در واژه ها جا می دهد ،
از آنجایی که وقتی واژه هایش را اینجا کنار هم می نشاند
احساس سبکی می کند...

اما این روزها ، سنگینی ام را هیچ علاجی نیست
هیچ واژه ای قادر نیست بخشی ، حتی اگر شده بخشی از من این روزها را،
در خود جا دهد!

کاش دنیایم تمام می شد یکی از همین روزها ...

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

زلزله

گاهی وقتا ، رخ دادن اتفاقاتی ،
یا حتی شنیدن خبری از دوستی ،
همانند زلزله ای 5-6 ریشتری آدمی را تکان می دهد
تکانی از جنس ، زیر و رو شدن و خرد شدن و فرو ریختن ...
اینکه آن خبر یا اتفاق خوب است یا بد ! کاملا بی اهمیت است در مقابل آنچه که در تو رخ می دهد،
مهم چیزی است که در تو میلرزاند ، می ریزاند،
مهم چیزهایی ست که از تو میگیرد،
مهم دردیست که بر جا میگذارد،
مهم تنهایی ست که نثارت می کند ،
مهم این است که به تو می فهماند ، تلاشت برای نشان دادن چیزی که نیستی بیهوده بوده !
اینکه تو شاید بتوانی به خودت و دیگران دروغ بگویی که تغییر کرده ای و ...
اما به جهان و کائناتش نه !
که تا کی می خواهی نقاب به صورت بگذاری ؟
که تا کجا می خواهی خودت را بازی دهی ؟
که رودست خورده ای از خودت !
که جا مانده ای ،
که ...

پیوست : انگار که همه ی دنیا روی سرم آوار شده است و همه ابرهای دنیا توی دلم جا گرفته اند
دلم می خواهد از خودم فرار کنم، از این من دروغگو ! از منی که بازیم داده است،
دلم می خواهد خودم را بالا بیاورم ...

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

ویارهای یک من !



اولش از اینجا شروع شد
که دلم هوای خیس انگیزِ، بارون ناک خواست !
زیاددددد
بعدش داستان به همین جا ختم نشد که ،
دلم خلوت خواست ،
بعدترش
دلم یه کافه خواست !
از اون کافه های کناردریا توی اسکله که تو فیلما دیدم، که صدای دریا و مرغ های دریایی هم باشه ...
که یه لیوان چای داغ توی دستام باشه و یه پتو دورم و پاهامو جمع کرده باشم توی دلم و
زل بزنم به دریا و به هیچی فکر نکنم ...
حالا من می دونم که این ویار باعث میشه که چشمای بچم چپ بشه
چون شدنی نیست ....

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

ابتلا ...


من: چطوری آقای ززززز... خوابی
...: سلام ، خوبی سوسو !
من: مرسی چه عجب خونه ای !
...: مریضم حالم خوب نیست ، راستی می خواستم بگم مهمونی جمعه هم کنسله ، خوب نیستم
من: اِ چی شدی باز ؟
...: سرما خوردم
من: نوع A دیگه :دی
...: :دی آره
...: سوسو می خواستم یه چیزی بگم بهت
من : بگو جانم اعتراف کن
...: من عاشق شدم
من: ...
...: 5-6 ماهه ، میخواستم هی بهت بگم نمی شد ...
من: واقعا ! کی ! چی شد که اینطوری شد ! تو ! وای :دی ( جدی نگرفتن بحث با ناباوری)
...: یکی از دوستام ، اسمش ... ، .......
من : عزیزم :دی (توی دلم : گریه )
... : می دونی ، تا وقتی پیششم همه چی خوبه ، اما تا ازش جدا می شم یه دفعه حالم بد میشه ، دنیا غیرقابل تحمل میشه !
من : اوهوم
...: وقتی نیست حالم بده ، همش دارم گریه می کنم ، باورت میشه ! مرد گنده با این ابعادش گریه کنه ! اونم بی هیچ دلیلی !
من: اوهوم
...: اول که باهم آشنا شدیم از یه بحران دراومده بود و قرار شد فقط دوست باشیم ، همه حرفاشو بهم میزد ، همه حساشو می گفت، منم از خدا خواسته ...
من: اوهوم
...: بعد یه مدت فهمیدم که حسم خیلی عجیب غریبه بهش ! دلم می خواد هرچی دارم و ندارم رو بدم بهش ، که خوشحال باشه ، که خوب باشه ، که آب تو دلش تکون نخوره
من : اوهوم
...: من احمق اونقدر بهش محبت کردم که یه دفعه پَس زد من رو نمی فهمم چرا؟
من : اوهوم
...: گفت می خواد تنها باشه یکم ، گفت بهش زنگ نزنم تا خودش بخواد
من: اوهوم
...: میترسم ، نکنه دیگه زنگ نزنه ، من بهش یه عذرخواهی بدهکارم ، نباید زیاد بهش فشار می آوردم (محبت زیادی) ،من راستی بهت دروغ گفتم ، واسه مریضی ، الکی گفتم ، حال و حوصله ندارم ، اونم نمیاد ، گفتم کنسل کنم ، ببخش
من : اشکال نداره می فهمم
...:چی کار کنم سو سو ؟ زنگ نزنم ؟ اس ام اس ندم ؟ ....
من: (خودمو نیشگون گرفتم که از گذشته بیام بیرون ) ( تمرکز واسه گفتن 4 تا جمله ) .. اوم ببین باید بهش فرصت بدی ، خلوتشو بدی ، چیزی رو تحمیل نکن و ....
من: گند نزن ، قول بده !
من: از یه چیزایی باید بگذری تا اون باشه تو زندگیت ...
من: ( اشک ....)
...: ممنون سوسو ، هرکاری خواستم بکنم بهت میگم
من: باشه ، نترس فقط چون توهم مبتلا شدی ...
.....
من: خیره به نور سفید مانیتور ، با دستای بی حرکت روی کیبورد ...

دلتنگی ...

اوهوم ... دلتنگی از نوع حاد !
برای یه حس !
حس دوست داشتن بی وفقه و ممتد ...

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

توافق نامه 196*



اول خواستم قطعنامه اش کنم
اما کمی که خودم را گشتم دیدم هیچ چیز، هیچ گاه در من قطعی نبوده و نشده است !
پس همان بهتر که توافقی باشد این اصل ...
من با خودم برای حضور یک اصل دیگر در جریان زندگیم یک توافقاتی کرده ام ،
که جهت استمرارش در این جفنگ نامه به ثبت می رسانمش علی رغم جفنگ نبودنش !


" دیگر نمی خواهم برای حضور آدمها ، بودنشان و ماندنشان در زندگیم اصرار کنم ! "

تاکید می کنم که این تصمیم به سادگی گرفته نشده است ،
سالهاست ... سالهاست که هرکه و هرچه را که خیلی خواسته ام نبوده و نمانده ،
هر چه بیشتر خواستم ، کمتر و کمتر ...
مسخره به نظر می آید
این خواستن مدام من و نبودنها ...
همین روزهایی که گذشت ، مثل تجربیات پیشین فندقی از آسمان بر سرم فرود آمد و
کار خودش را کرد ،
تصمیم ام را گرفتم
حال با همه ی وجودم حتی اگر سرشار از تمنا باشم ،
داشته و نداشته هایم را که هرکدام طنزی بیش نیست ،
رها خواهم کرد ...
هرکدامشان که خواستند بمانند و هر کدام که نه ، بروند .
کار دنیا را به خودش واگذار می کنم و دوباره تن به جریان زندگی می دهم ،
هر جا که خواست ببرد ، به سنگها بکوبد ، متلاطم شود و هر جا که نه ، آرام ...

* امروز 196مین روز سال است .

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

Life is too shorT

I still find each day too short for
all the thoughts i want to think ,
all the walks i want to take ,
all the books i want to read,
and all the friends i want see,
"John Burroughs"

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

مداد رنگی هایم کجاست ؟ می خواهم دنیایم را رنگی کنم


خب دیگه به نظرم وقتشه ،
حتی دیرم شده !


کفشهای قرمزم کجاست ؟

میخواهم از این پس جای قدمهایم روی زندگی ،
رنگی باشد از تبار رنگین کمان ...

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

تحقق یه رویا ...




...داشتم فکر میکردم ، به خیلی چیزا ، تند و تند ...
یه دفعه انگاری یه چیزی از آسمون محکم به سرم اصابت کرد،
یه نجوا ...
هیسس س س ... همه ساکت ! آهای با شمام با همه ی من ها ، همه ی اونایی که توی من هستن و دارن پچ پچ می کنند
ساکت !
گوش کردم دوباره ، اون نجوا همراه باد همه جا می پیچید و هی تکرار میشد
همین لحظه ، همین حالا
مگه همین حال و هوا
یکی از رویاهات نبود ؟!
نمی خوای تحقق یه رویا رو جشن بگیری ؟!
خوب نیگا کردم به اطراف ،
حضورداشت ،
بارون ، هوای پاییزی ، یه عالمه دارو درخت ، صدای قارقار کلاغها ، بوی برگهای خیس وچمنا و کاجها ، بادهای بی دریغ و
گرمای دستهام ...
آره خودش بود ...
دستامو از هم باز کردم و همه سنگینی مو دادم به بادو گذاشتم که ببرتم به هرجا که میخواد ...
توی دلم با صدای بلند فریاد زدم ممنونم به خاطر همین لحظه
داشت می خندید ، حتما فکر کرد باز دارم خُل وارانه های همیشگیمو درمیارم ،
اما نفهمید ،
که توی همین لحظه به یکی از آرزوهام رسیدم ...

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

دخترکی که کج کج راه می رفت



امروز رو هم ویار کردم که بمونم خونه و بی خیال شرکت بشم :دی
نمی تونم مثل بچه ی آدم استعفا بدم حتما باید یه کاری کنم که اخراجم کنند و با خیالی راحت از برگشت ناپذیری جای قبلی دنبال یک جای دیگه باشم ، خب دیگه دیوونگی شاخ و دم نداره متاسفانه !
یکم زیادتر از معمول خوابیدم ، چون دیشب به لطف "دوستی " که ساعات خوشی رو باهاش گذروندم ، شب فرهنگی و طولانی داشتم
یه عالمه موزیک خوب ، یه کتاب نمایشنامه عالی (اسب های پشت پنجره ؛ ماتئی ویسنی یک ) و یک فیلم بی نظیرتر Dream که هنوز توی هپروتم و به این نتیجه رسیدم که من به این آقای کارگردان به طرز غیرقابل باوری علاقه مندم و هر فیلمش بیشتر از فیلم قبلیش منو به عرش می بره ...
خلاصه مراتب تشکراتم رو همینجا به "دوست "عرض می کنم که شب مارو ساخت ،
برعکس جناب سایت سنجش که کاملا گستاخانه توی چشمام نیگاه کرد و بی هیچ مقدمه ای گفت مردود !!!
و خلاصه به یُمن شب زنده داری فرهنگیمون صبح دیرتر با تخت عزیز خداحافظی کردیم .
بعدِ یه صبحانه دل انگیز تصمیم گرفتم که کار منفور رفتن به بانک رو که مدتها بود پشت گوش مینداختم بالاخره باهاش روبرو بشم

بانک " نمای داخلی "
(به لطف فرهنگ سازی و رفتار متمدنانه ای که چند سالی می شود باب شده است توی بانکها هر بار که میروی شماره بگیری تقریبا 150 نفری جلوی تو هستن و باید ساعتها وقت بی ارزشت رو تلف کنی .)
شماره ام رو گرفتم 803 به تابلو ها نیگاه کردم 647 ! به به
توی یه صندلی جا گرفتم ، یه جا که مطمئن بودم اون آقای صندوقدار گستاخ منو نمی بینه ( آخه یکی از همین دفعات که کارم به بانک افتاد ، یکی از این صندوقدارهای نامحترم خیلی گستاخانه ازم پرسید که مجردم ! با یه نگاهی که به سرتاپام انداخت ، و اگه با چشمای از حدقه دراومده ی من مواجه نمی شد چیزهای دیگه ای هم می پرسید ، اولش خوشبینانه فکر کردم جدیدا توی فرم افتتاح حساب اضافه شده که متاهلی یا مجرد ! بگذریم ، از اون به بعد سعی می کنم از جلوی چشمای هیزش دور بمونم )
به چهر های آدما نیگاه میکردم ، و صداهاشون ...
خانومی که زنگ زده بود به شوهرش و داشت توضیح میداد که چه اتفاقاتی افتاده و چون مبایلش روی بلندگو بود همه داشتن می شنیدن که شوهرش داشت اصرار میکرد اونم با یه لحن مسخره و توهین آمیز که گوشی رو بده به رئیس بانک ! و زنه سرخ و سفید می شد که آخه من روم نمی شه ...
یه خانومی که قیافه اش خبر میداد از سِرِ درونش و اینکه کلی مصیبت زده بود و یه جورایی سعی داشت نقش خواهر پتروس فداکار را رو بازی کنه ، می گشت و شماره هایی که مردم اضافه داشتن رو می گرفت و به بعضی ها که بچه داشتن یا مریض بودن میداد ..
چند تا پسر 19-20 ساله که به قول خودشون توی کار اسکُل کردن مردم بودن و می گشتن آدم های ساده رو پیدا می کردن و با یه قیافه مظلوم نمایانه میخواستن که فیش اونا رو هم پرداخت کنند !
خانومی که به جرات میتونم بگم همین الان میتونست در نقش یک عروس به آتلیه عکاسی بره ، با عشوه های خاصی که من هرگز توانایی اجراشو نداشتم و ندارم ، صندوقدار رو راضی کرد که کارش رو زودتر انجام بده !
...
و این قصه سر درازی داشت ، تا اینکه یه دخترک 3-4 ساله که هنوز قدرت ادای کلمات رو نداشت ، با موهای دوگوش که یکیش بالاتر از اون یکی بود ( نشان از بی توجهی مادرِ ماجرا ) و کلی گیره و گل اینا روی سرش بود ، با چشمای درشت و زیبا و بدن لاغر و نحیف که داشت کج کج از جلوم رد می شد توجهمو جلب کرد به خودش ، به طرز بامزه و عجیبی خاص بود ، یا دنده عقب راه می رفت یا اوریب و کج ... بعد همونطور که راه می رفت به سمت عقب با چشماش آدمارو جوری نیگاه میکرد که انگار داره یه چیزه خاص رو توی اونا می بینه ... حتی وقتی مامانش دستش رو گرفت که با عجله برن بیرون باز هم دست از کج راه رفتن برنداشت :دی

بعدتر بچه های بیشتری رو دیدم ، دختر تپلی و 5-6 ساله ای که کلی مرتب بود و حواسش به مردم نبود اصلا و دستش رو مشت کرده بود جلوی دهنش و داشت یه آهنگی رو که ظاهرا قِردار بود( چون همزمان داشت قِر هم میداد) می خوند و کلی احساس جالبی داشت ظاهرا ..
یه پسر 1-2 ساله فوق العاده پر انرژی و شیطون که ، که ظاهرا مامانش با یه گونی سیب زمینی اشتباهش گرفته بود (اینو به خاطر فرم بغل کردن و بی توجهی ایش به بچه ی بیچاره میگم !
یکم اونطرف تر یه پسر 6-7 ساله بود که توی کار تقلید چهره ی آدما بود و کلی خندیدم از دستش ،
و ...
بچه هایی که گذر زمان رو با وجودشون احساس نکردم !

و باز دوباره دلم خواست که چندین تا بچه به فرزند خوندگی قبول کنم !

سراب

رویاهای سبزناکِ بارانگونه ی جنگلوارانه ام در نطفه سوختند و خاکسترشان را هم باد برد ...
سرابی بود ، سرابِ زمانی برای آرامش !
این نیز بگذرد ، اگرچه سخت ...

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

رقص میان کاغذهای خط خطی



صدای ضربان قلبمو می شنیدم دیگه !
زود رسیدم باز ...طبق معمول که واسه رسیدن به یه جای خاص یا شخص خاص هیجان دارم و زود میرسم،
نیم ساعت.. توی راهروهای طویل برج قدم زدم
سرما و بی روحی اونجا هم نتونست از هیجان من کم کنه ...
بالاخره یکی از ساراها اومدو رفتیم تو ، با یه لبخند مهربون به استقبالمون اومد ،
توکای دوست داشتنی ، همونطور که تو ذهنم به تصویر کشیده بودمش،
احساس میکردم مدتهاست که مارو میشناسه ...

به قول خودش ، تا رسیدن بقیه باهم معاشرت کردیم گپ زدیم
اونهایی که شهادت میدن به شیطونی و بی پروایی و بی قراری من ،
 باید بودن و میدیدن چه جوری توی لاکم فرورفته بودم و دچار انقباضات بودم ! :دی
...
شروع کلاس و خطوط ناپخته و خام و ناموزون ما

...
خیالی واقعی بود همه اش ،
انقدر خیالی که گذر زمان را نفهمیدم،
آنقدر واقعی که بخشی از من هنوز جامانده آنجا...
داستان جالبش برای اینکه به ما بگوید عادتهای زیبا و دوست داشتنی بسازیم برای روزهایمان ...شاید برای فرداها
که قلم و کاغذ بشود عادتمان...
که چه خوب می گوید و می بیند توکای مقدس ...
خوشحالم که یکشنبه ها در سرنوشت من حامل افراد خاص و روزهای خاص و کلاس های خاص است
دچار سرخوشی بی و حد و اندازه شدم
و کلی حرکات موزون ...
(پایان جلسه اول :دی)
ممنونم توکا