حکایتش ، حکایت جسد بی جانی بود
که همه ی بودنش
شده بود قلبی که
تنها ،
یادآوری رقص دستان زندگی بخش او میان گیسوانش به تپیدن وا می داشتش ...
و لبخند گنگی که بر لبانش نقش می بست
تنها ارتباطش با دنیا
سیم هایی بود که به زندگی دوخته بودندش
و نگاهی مبهم و مات و سرمازده...