۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

هرچه میگردم کمتر پیدا میکنم ... اما باز هم دارم به گشتن ادامه میدم

خب شاید فقط واسه اینه که
به خودم ثابت کنم واقعی بوده
همه ی اون روزهاوحسهاو ...
شاید...

تهوع



بدنم یخ کرده بود ، داشتم تمام تلاشمو میکردم که بیدار شم از این خواب لعنتی اما نمیشد ،
یه دفعه دچار همون سقوط همیشگی شدم و از جام کنده شدم بالاخره ..
عرق سردی روی تنم نشسته بود ، از روی تخت بلند شدم بدنم هنوز حس نداشت یا به عبارتی جون نداشت،
انگار ساعتها بود داشتم از یه چیزی فرار میکردم
ساعتو نگاه کردم 3.50 صبح بود ،
رفتم توی آشپزخونه و از توی یخچال شیشه آب رو برداشتم و چند جرعه نوشیدم و سرمو گرفتم توی ظرفشویی و بقیه آب رو ریختم روی سرم ،فیسسسسسسسسسسسسسسسس .....
صدای بخار شدن افکارم بود حتما ! چقدر سرم سنگینه وزنشو نمی تونم تحمل کنم ...
برگشتم توی اتاق ، توری پنجره رو زدم کنار و سرمو از پنجره کردم بیرون ، باد پیچید توی موهای خیسمو و خنکی دلچسبی عایدم شد
آسمون رو نگاه کردم صاف صاف بود ... چرا هیچ ابری که پیک بارون باشه توی آسمون نیست ... انگار که سالهاست دچار خشکسالی شدیم ...
ریه هامو پر کردم از هوای مَلسِ شبهای شهریور ماه که توش رگه های پاییزو میشه حس کرد ...
صندلی میز تحریرم رو کشیدم بیرون ونشستم روش، یه کاغذ برداشتم بدون اینکه تصمیم داشته باشم چیزی بکشم ، دستم روی کاغذ حرکت میکرد و خطوط بی محتوایی روی کاغذ ثبت میشد ...
چرا باید حالا بعدِ این همه سال ، بعدِ این همه فراموشی ، همشون یه دفعه سرازیر بشن توی خوابم ! چرا!
حالت تهوع داشتم ، دلم میخواست انگشتمو بکنم توی گلومو خودمو بالا بیارم ،
شاید تهی شدم از خودم ،
از همه چیزهایی که دوباره مثل یه تاول چرکی زده بیرون و من نمی دونم چطور میشه از شَرشون خلاص شد ؟!
از دیدن جزئیاتی که شک دارم توی همون زمان هم به این وضوح دیده باشمشون ، کِرِخت شده بودم !
حافظه آدم چه موجود فریبکاریه !
همه ی اون روزها رفته و همه ی اون اتفاقات افتاده وهمه ی اون آدمها یا نیستن دیگه یا گَردِ زمان کمرنگشون کرده ،
اما خاطراتشون الان پُررنگ، جلوی چشمامه و تاثیراتشون پُررنگتر از خودشون توی روزها و شب هام ...
باید باهاشون چیکار کنم ؟!!
نمی دونم ...

Don't forget

"
LET BYGONEs
BE BYGONEs
"

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

Don't forget

Upgrade Yourself Constantly ...

دیگه یه وقتایی آدم بی خبر نقل مکان میکنه ...

خب به یه سری دلایل از بلاگفا به اینجا نقل مکان کردم ، و پست های قبلی متعلق به وبلاگ قبلی بود .

خُل وارانه های من



امروز با گولی خانوم یه کار جالب کردیم دقیقا زمانی که احساس کردیم اکسیژن به اون دوزار مغز باقیمانده مان نمیرسه ...
رفتیم یه جایی وسط های پارک ملت (دیگه ضایع بودن پارکشو بخشیدیم به حال خوبمون) و نگاه های مردم رو به جان خریدیم و روی چمنا روی زمین طاق باز خوابیدیم و زمین شد زیراندازمون و آسمون آبی سقفمون ...
ریه هامونو پُر کردیم از بوی چمن و خاک و برگ درختا ...
چقدر دلم میخواست توی همون لحظه زمان متوقف بشه بعد یادم افتاد که خیلی وقت بود که دلم نخواسته بود توی یه لحظه ی خاص زمان متوقف بشه !
خلاصه جای خیلی ها سبز بود ...
ما که لذت بردیم به غایت باشد که رستگار شویم ...
چهارشنبه چهارم شهریور 1388ساعت 11:16

تذکر !!!


قرار نیست معنی همه اتفاقاتی که تو زندگیت میفته رو تو بفهمی !!!!
به قول یه دوستی فقط خودتو سفت نکن در مقابلشون و گارد نگیر
خودتو شُل کن ... :دی
چهارشنبه چهارم شهریور 1388ساعت 3:24

من به یه دیکشنری برای فهمیدن معانی اتفاقات زندگیم نیازمندم !


همیشه همه ی چیزهایی که توی زندگیمون پیش میاد یه دلیلی داره و یه معنی درونی ...
این باورِ من البته !
اما بعضی وقتا با خودت فکر میکنی که مثلا الان این اتفاق چی بود که افتاد ؟معنیش چیه ؟
الان من از این اتفاق چی باید بفهمم ؟
جالبتر اینه که مدتی باشه که هی به خودت غر بزنی و گیر بدی که چرا هیچ اتفاقی نمیفته ؟ چرا هیچی تغییر نمی کنه ؟ چرا اینقدر دچار روزمرگی شدم ؟ چرا نمی تونم تصمیم بگیرم ؟ چرا و چرا و چرا
بعد یه دفعه بفهمی که توی کنکور با یه رتبه افتضاح(۵۲۰۰ ) مجاز شدی (اونم با ۲ هفته درس خوندن !) بعدش بفهمی که نود درصد سهمیه تهران مال فرهنگیاس و اون ۱۰ درصد باقیم مال کسایی که ۱ سال درس خوندن نه من و نوش جونشون ! بعدش به این فکر کنی که خب چرا شهرستان نه؟
بعدش خوب که فک کنی ببینی با شهرستان آره ، همه ی ریتم زندگیت بهم میریزه :دی
کار و زندگی و دغدغه ها و دل مشغولی ها و تفریحات و ....
بعد با خودت فک کنی که چرا ؟ خب یعنی این چیزی بود که من میخواستمو لازمش داشتم ؟
بعد همه چی شبیه ؟ بشه توی ذهنت ... و ندونی که باید چیکار کنی ، بعد حتی همه ی اونایی که مخالف شهرستان رفتن تو بودن همیشه ،یه دفعه برن توی جبهه موافق :دی
بعد باز فک کنی که این معنیش چیه ؟
چهارشنبه چهارم شهریور 1388ساعت 1:37

هر دیدنی که خوب نیست


یه وقتایی میتونی تهِ تهِ وجودتو ببینی
نه به دلیل شفافییت روح یا اینکه مثلا چشم بصیرت پیدا کردی یا یه همچین چیزایی!
نه !
واسه اینکه درونت خالی خالی شده !
خالی از همه چی
جمعه سی ام مرداد 1388ساعت 12:44

آدمیزاد علاوه بر اینکه موجود عجیبیه ترسناک هم هست


آخه یکی نیست به من بگه که وقتی فیلم خوب نداری نشین هر فیلمی رو ببین
اونم ساعت ۲ شب
اونم فیلمی که توش دنیا میپُکه
اونم فیلمی که توش آدما مثل همه ی مواقع دیگه وقت خطر میفتن به جون هم !
دیشب فیلم Knowing رو دیدم ! تا صبح یه جماعتی توی گوشم پچ پچ میکردن

*نتیجه اخلاقی ساعت ۱۰.۳۰ اومدم شرکت +سردرد دارم
چهارشنبه بیست و هشتم مرداد 1388ساعت 11:58

دنیارو داره آب میبره ...


انگاری در و دیوار و زمین و زمان و همهُ همه می دونن من دارم اشتباهی میرم !
دارم گند میزنم یا در جهل* کامل بسر میبرم
انگار همه می دونن چی درسته چی غلط غیر از من !
گاهی اوقات فک میکنم که من بین این جماعت چیکار می کنم !
چرا نمیتونم مث بقیه باشم پس !

*جهل : عمل نکردن به آنچه که میدانی درست است
سه شنبه بیست و هفتم مرداد 1388ساعت

ماجرا از اونجایی شروع شد که ....


خب واقعیتش اینه که !
جفنگیات مزمن من سالهاست وجود داره !
این اسم رو هم با یکی که زمانی یارِغار ما بود روی حرفایی که بینمون رد و بدل میشد
گذاشتیم اما حالا اون یارِ غار نیست ولی جفنگیات من هنوز هست !
پس از این به بعد اینجا خونشونه
بلکه یکم فکرم خالی شد از این همهمه
تا بعد...
سه شنبه بیست و هفتم مرداد 1388ساعت 11:15