۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

من دوباره اینجام ...



حس عجیبیه
برگشتن به جایی که خاص ترین و پُرهیاهوترین سالهای زندگیتو اونجا گذرونده باشی ،
حتی اگه شکلش و حال و هواش تغییر کرده باشه ، حتی اگه تــــو تغییر کرده باشی !
پنجره ی اتاقت ، منظره بیرون ، شب های تابستونیش ، صبح های زمستونیش ، عصرهای بهاریش و ظهرهای پاییزیش ...
خیابون وزرا و درختهای مگنولیا ، خیابون ولیعصر و نهر های آب و زمزمه درختهاش و نسیمی که صورتت رو نوازش میکنه ...
انگار تو ، توی جزء جزء اون فضاها ثبت شدی ، جا موندی ...
به هرطرف که نگاه می کنم ، خودم رو می بینم توی لحظه های متفاوت،
خودی که 19-20 ساله است و پر انرژی و پر هیاهو
خودی که مهر دانشجوییش خشک نشده ، کارمند میشه
خودی که همه ی زندگیش میشه کار و یادش میره که بقیه هم سن هاش چطوری روزشون رو شب میکنند
خودی که یهویی میبینه وارد یه دنیای دیگه شده
خودی که می بینه بی هوا عاشق شده
خودی که خنده های مستانه اش توی هوا جاری شده
خودی که شوری اشکاشو مزه مزه میکنه ، تا تلخی لحظه هاشو کمتر بِچِشه
خودی که دیگه خودش نیست
خودی که می بینه تنهاست حتی وقتی تنها نیست
خودی که می خواد تنها باشه تا کمتر تنهایی هاشو حس کنه
ووو...
و الان بعد از گذشتن 7-8 سال از اولین روزی که اومدم اینجا ، من دوباره اینجام
و می بینم که چـــقدر دنیای من تغییر کرده و من هم ...
داشتم به این فکر میکردم که امسال اولین سالی بود که اصلا واسش هیچ برنامه ای نداشتم و هنوز هم ندارم
اولین سالی بود که هیچی واسش ننوشتم
اولین سالی بود که خالــی خالـــی شروع شد
اونقدر خالـــی که صدای نفسهامو توی لحظه لحظه هاش میشنوم
و اینکه الان دوباره اینجام و قراره واسه 1-2 ماهی مهمون اینجا باشم و دوباره شب و روزم رو اینجا با کار بهم گره بزنم... حس و حال سختیه برام ، اما بی فکر قبولش کردم
حتـــی نمی دونم چرا !
به هیچی فکر نمی کنم ظاهرا و به همه چی فکر می کنم باطنا ...
دارم با آغوش بـــاز به استقبال غیرمنتظره های زندگی بِهم ریز میرم    :دی
طعم لحظه ها کاملا میشینه توی وجودم
گاهی گَس ، گاهی ترش ، گاهی شیرین ، گاهی تلخ ، گاهی شور و گاهی هم بی مزه ...
حس جالبیه اما ،
همراه با سبکبالی از بی فکری های فردا روز ...


هاه ... آره من دوباره اینجام و هنوز نمی دونم که اینجا بودن خوبه یا که نه !!!
فقط من اینجام ...





هیچ نظری موجود نیست: