۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

من مانده ام و نگاه

 به خودم  می آیم ،
صدایی که در گوشم زمزمه می کند ؛
 Don't worry about a thing, Cause every little thing gonna be all right
نگاهم ، خیره مانده روی آسمان بی انتهای نیلی رنگ
روی طیف سبز دشتها ی وسیع
... و فکرم که هیچ کجا نمی رود ، همین جا ، همین جا توی همین لحظه ها ساکن مانده است ...
خب راستش را بگویم ، هیچ این روزها را نبوده ام ،
یعنی بوده ام اما نبودنم را می دانسته ام ،  
که حتی من که آدم غیرمنتظره ها بوده ام هم ، شوکه ام هنوز
واقعا همه ی قصدت این بود که برنامه ریزیت نکنم ؟ که تو را بسپارم به خودت
که مرا اینطور همراه باد کنی ؟ که تاب بخورم به این سو آن سو ؟ که اینطور هر لحظه هاج و واجم کنی ؟
که یعنی تو هم میدانی من آدم برنامه ریزی ها و یکجا ماندن ها و آدم وارانه زندگی کردن ها نیستم !
که تمام این مدت میخواستی بگویی با همه ی دانستگی هایم از رها بودن ،رها زندگی کردن را نمی دانم !
که زندگـــی را بایـــد یه خودش سپــــرد تا برقصاندت آنطور که بایـــد ،
که چقــــدر من تو را کج می فهمم گاهی !
که چقدر جنگیدم با تو ، با خودم ...
به این روزهایم نگاه می کنم ، به روزی که نوشتم نمی خواهم هیچ چیز را از قبل بدانم ،
که اصلا این افسار دست تو باشد ، بتازان زندگیم را هرطور که دوست تر میداری
که از آن روز ...
غیرمنتظره های زندگی بهم ریز را سرازیر کرده ای به سویم،
و من مانده ام و نگاه ...
 اینها که گفتم مقدمه نبود ، همه ی واقعیت این روزهایم بود
که میهمان روزهایم غیرمنتظره ها هستند ،
که گذر روز و شب را نمی فهمم ،
که این روزها حتی آشفتگی هایش، زمان کم آوردن هایش ، کارهای بی وقفه و کم خوابی ها یش، سختی راه هایش، استرس های گاه و بی گاه اش هم زیباســــــت ...
زندگــــی جان بــرقص و برقصانم ... برقص که رقصیدنت را دوست دارم ...

هیچ نظری موجود نیست: