۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

تو فارغی و عشقت بازیچه می نُماید...


نمی دانم می دانی یانه ، که هنوز گاهی سردی هایت چه تلخم می کند
نمی دانم می دانی یا نه ، که هنوز چه حسرت ها که بر دلم نمی نشانی
نمی دانم می دانی یا نه ، که هنوز چقدر جایت در قلبم خالی ست
نمی دانم می دانی یا نه ، که هنوز چقدر نبودن هایت طاقت فرساست
نمی دانم می دانی یا نه ، که هنوز وفقه های طولانی میان بودن ها و نبودنت هایت چه سخت ترمرا در لاک تنهایی ام فرو میبرد
نمی دانم می دانی یا نه ، که هنوزعدد سالهایی را که سر به هوای تو بوده ام و تو سر به هوای زندگی خویش از پس هم میشمارم 
نمی دانم می دانی یا نه ، که هنوز سکوت بی انتهای تو مرا چه دور ها که نمی برد
نمی دانم می دانی یا نه ، که هنوز چه بسیارند لحظه هایی که خواسته ام بگویم" بمان " و نگفته ام ، که خواسته ام بگویم "باش " و نگفته ام ...

نمی دانم اسم این نمی دانم ها و حس و حالم را ... دیوانگی ، خودآزاری ، جنون ...
حتی دیگر دنبال پیدا کردن تعریفشان هم نیستم !

نمی دانم ...
هیچ نمی دانم
مدت‌هاست که جز نمی‌دانم‌هایم ، چیز دیگری نمی دانم ...

photo: Frederick Sommer lee nevin

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

My life without Me


Lee: You don't want tell it to me because it's part of your life, and you don't want me to know anything about your life.
Ann: I like it that you don't ask me anything about my life.
Lee: I don't ask you anything because I've learned not to. When you look at somebody, really look at them, you might see fifty percent of who they are, and wanting to know the rest, that's what destroys everything. That's what I learnt.

My life without Me

Before Sunset




I'm really happy only when I'm on my own.
Even being alone...it's better than...sitting next to a lover and feeling lonely.


Before Sunset

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

من عاشــــــــــــــــــق شده ام !



هر چه بیشتر میگذرد ، بیشتر غرقش میشوم
بیشتر دچار آرامشش میشوم،
بیشتر شیفته ی سکوت بی انتهایش میشوم،
بیشتر مست شگفتانه های غیرمنتظره اش میشوم،
وقتی نیست دیوانه وار دلتنگ بودنش میشوم،
وقتی در آغوشش میگیرم ، زمان از میان دستانم سُر میخورد و تکه تکه میشود ،
من در بی زمانی هایم گُم میشوم...

آخ که چقدر عاشق اش شده ام ... تنهــــــــــــــــــــــــایی هایم را می گویم
من عاشق تنهـــــــــــــــــایی هایم شده ام ،
این تنها بودن ها ... دنیایی است!
آدمــــی دیگر میسازد از تــــــــــــــــــــو ،
                                    از نـــــــــــــــــــــــــو...


۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

ذوب شدن !


دیدی یه وقتایی با شنیدن یا خوندن یه جمله ای دلت میخواد ذوب شی از بس حرف دلته ؟!!

الان یه جایی این جمله رو خوندم و دارم ذوب میشـــــــــــــــم م م ...


Love is all a matter of timing
it's no good
Meeting the right person
....Too soon or Too late

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

مگر چیز زیادی خواستم ؟ ها ؟



چیز زیادی است این روزها خواسته ی من میان خواسته های بی انتهای آدمیان... ها ؟
اینکه اتفاقی نو و زیبا که رنگین کمانی کند زندگی خاکستر ام را ...
من فقط همین را خواستم!
اگر می گویی زیاد است که هیچ ...

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

بیگ بنگ من ...


هرسال نزدیکش که میشم با خودم یواشکی زمزمه می کنم : یعنی میشه ؟
میشه این بار اون اتفاقی که سالهاس منتظرشم بالاخره رخ بده ؟
میشه تمام ناتمام من تمام شه !
میشه ؟
و...منتظر میشم تاعقربه های ساعت 3 نیمه شب رو نشون بدن ، و چشمامو میبندمو و یه نفس عمیق ...
و من دوباره توی یه شب برفی با یه لبخند کجکی که روی گونه ی راستم یه چال درست کرده ...
با پاهای کوچیک و عریانم قدم به این دنیای عجیب میگذارم ...
و هی با خودم فکر می کنم که چرا هیچی یادم نمیاد ، یادم نمیاد اون جایی که ازش اومدم چه شکلی بوده !!

با همه ی وجودم دلم میخواد امسال اون اتفاقی که باید در من رخ بده ...
تا بالاخره روحم متولد شه ...
کاش بشه ...