۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

صدای مبهم ترس...



مهم همان است که تو خود،
در میان هم همه ی دودآلودِ  وهم انگیز و ناهشیار شبانه ها ،
صدای مبهم ترس را می شنوی ،
همان هنگام که جسمت را دچار تلاطم کرده ای نیز میدانستی،
حتی پیشتر از آن وقتی دستانت را به میله های فلزی و نخ های رنگی و سکوت سپردی،
تو ترس را می دانی
می دانی که حملش می کنی، هر لحظه
وقتی نگاه ها می لغزد بر هستی ات ،
تو فرار را خوب می دانی...


۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

کم رنگی بی هیاهو


کدر شده ، یک کِدری گَس گونه ..
بی صدا ،
...بی قیل وقال رو به محوی می رود
آرام آرام
دارد محو میشود

روح را می گویم ...

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

بی وزنی موزون


یه جور دلچسبی دچار بی وزنی میشه آدم تو پاییز
هرچی که قدمهات طولانی تر میشه باز انگاری حس اولین قدم رو بهت میده
هر روز که چشمات رو به آسمون ابری باز میشه ،
مثه آدمی که آخرین روز زندگیشه دلت میخاد لحظه به لحظه اون روزو زندگی کنی
به همه دوست داشتنیات پیغام بدی که هی فلانی چه هوای بی نظریه نه ؟
که بذاری قطره های بارون صورتتو لمس کنن و تو با هر قطره اش یاد لحظه هات بیفتی  و دلتنگشون بشی ...
که چه جادویی داره این هوا بس که یه لبخند پهن میشه روی صورتتو دلت میخاد هرچی لبخند تو وجودت هست نثار چشم های غمگین آدمها بکنی ...
که هی تاب میخوری و موزون وار سُر میخوری توی خیابون ها و دلت نمی خواد بری زیر هیچ سقفی..
که روزای بارونیتو یه کاسه سوپ داغ و یه لیوان چای لب سوزِ، لب دوز، لبریز میسازه و سیراب میشی از هرچی خواستنیه ...
که چه سِحر انگیزه این پاییز ... که چقدر سبک و موزونه ...
 که چقدر التیام دهنده اس ، که چه دلِ آدم تنگتر میشه واسه دوست داشتنی هاش ...
که چه بی آرزو میشم تو پاییز ...