مهم همان است که تو خود،
در میان هم همه ی دودآلودِ وهم انگیز و ناهشیار شبانه ها ،
صدای مبهم ترس را می شنوی ،
همان هنگام که جسمت را دچار تلاطم کرده ای نیز میدانستی،
حتی پیشتر از آن وقتی دستانت را به میله های فلزی و نخ های رنگی و سکوت سپردی،
تو ترس را می دانی
می دانی که حملش می کنی، هر لحظه
وقتی نگاه ها می لغزد بر هستی ات ،
تو فرار را خوب می دانی...