۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

هـــــ.......................... ــم



یعنی یه نفس عمیق ... به اندازه تموم این شب بیداری ها و کار کردن ها و  دو روز آخری که 48 ساعت کامل چشم رو هم نذاشتم و تو کما بودم رسما ...
(خوبیش این بود که بالاخره طلوع خورشید رو از میدون آرژانتین هم دیدم ) اما بالاخره تونستم یه نفس عمیق بکشم ....
که آخـــ یـــــ ش   تموم شد این پروژه ویران کننده ... (البته این روزای آخر در عین سختی خیلی خوب بود رضایتمندم )
اما هنوز کسر خواب دارم چون مجبور شدم بدو بدو برم دانشگاه اما به خودم قول دادم شنبه رو کاملا توی تخت سپری کنم : دی

ضمنا تصمیم دارم تا آخر شهریور از انجام هر کاری جز درس و تفریحات خودداری کنم ...(امیدوارم بشه البته !)
کلی کتاب و فیلم دارم ، میخام سینما برم ، قدم بزنم و خلاصه کلی عقده ای شدم از بس که از اردیبهشت این کاره اسیرم کرده بود :دی
خلاصه اینکه می خاستم بگم این روزها خوشحالم  ...به میزان کافی



پیوست : می دونم که دیره  اما مهم نیـست :  ویــــــــــــــــــــــــوا   اسپانــــــــــــــــــــــــیا .............  و چقدر دلم میخاست که فرداش تو اسپانیا می بودم ..آه ه
  viva la grande espania, muchas gracias los lobos

پوف ف ف ف



هـــــــــــــــوریــــــــاناااااا.... فینیتــــــــو  ....

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

بگو آ یه جوری که انگار میخوای بگی ...

" زن : حس می کنی که داریم از زمان حال مون دور می شیم ؟
  مرد: آره
  زن : از ذهن مون؟
  مرد: آره
  زن: از پنج حس مون؟ اونا پشت مون می مونن. مثل یه خط کشیده شده روی آسفالت.
  مرد: آره
  زن: و واسه ت دردناکه ؟
  مرد: نه اتفاقا خیلی سبکه ."
.........................................

 یه عصر گرم تابستونی بود ، تیرماه ... پشت میز کارم بودم و دیگه داشتم لِک و لِک میکردم که بزنم بیرون از شرکت ، که سرایدار با یه بسته اومد بالا سرم ، گفت خانومِ شین؛ این بسته مال شماست .
اول فکر کردم سی دی چاپ خونه برگشت خورده !
 یکم نیگاش کردم دیدم که سی دی نیست ؛ با تعجب گفتم مال منه؟ گفت بله اسم شما روشه!
 باید برگه تحویلشو امضا کنید ، با تردید امضا کردم و یکم به دست خط روی پاکت نگاه کردم ، چقدر شبیه دست خط خودم بود!
بالاخره بعد از کلی حدس و گمان بازش کردم ، یه پاک کن با یه کتاب !
از فرط کنجکاوی دیگه داشتم منفجر میشدم ، کتابو باز کردم صفحه اول یه نوشته ی آشنا ... و اسم : دی
صفحه دوم یه اعتراف نامه که با مداد نوشته شده بود، معمای پاک کن هم حل شد، باید پاکش میکردم بعد از خوندن ! (پاکش نکردم هرگز البته :دی )
و کتاب ... یکی از زیباترین های عمرم بود ...داستان خرس های پاندا ...

اینطوری بود که امروز که یه روز تابستونی گرم بود از نوع تیرماهی ، دلم برای سورپرایزهای هیجان انگیز یه دیوانه عاقل نما تنگ شد ... اونقد که الان که ساعت 1 شبه و تازه از سرکار اومدم خونه یه راست رفتم سراغ اون پاکت با محتویاتش ...
اما دلم حالش بهتر نشد که هیچ ، بدتر هم شد ...