۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

...Wish I could



They say that home is where the heart is
I guess i haven't found my home...

" Ingrid Michaelson "


پیوست : و این شبهای باران گونه و سکوت آغشته به هم آغوشی قطره های باران و زمین  ...
و من که غرق گشته ام در سکوت پس از آن ...

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

فکر بیخود !


فکر می کنی اگه خودتو بفرستی توی جمع بهتر میشی ،
فکر می کنی که شاید اگه مثلا تنها کز کنی تو خلوتت بهتر میشی ،
فکر میکنی ... اصلا بهتره یه مدت من فکر نکنم نه ؟
چون هیچ کدومش تاثیری مثبتی نداشت کلا توی این رَوَندِ تحلیل بَرنده...

کاش منم میرفتم و نمی موندم اینجا،
شاید دیگه اینجوری این حسه منو گیر نِمینداخت  !

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

اولین روز بهار ...اولین بارون بهاری

تموم شد ، شایدم باید گفت شروع شد
سال 88 با همه ی روزهای خوب و بدش ، با تلخی بی پایان تموم شد ...
و سال 89 خوب که نه ، اما شروع شد !
 با اضطراب ...
 من هنوز درونم نا آرومه فکر میکردم که وقتی درهارو میبندم پشت سر سالی که گذشت بهتر میشم اما ...
نمی دونم چرا ؟
حس بدون تعریفی دارم
گُنگم ، گیجم ، آشفته و تنها ... با روزهای خالی پیش رو و سکوت سنگینش!


پیوست : از دیشب دارم به "Music" گوش میدم ، مثل همیشه حرف نداره و آهنگهای خاطره دار ... چنگ میزنه روحمو ...

پیوست : صبح با بوی مست کننده بارون از خواب بیدار شدم ، و یه لبخند آروم روی صورتم نشست و چشمامو بستم و یه نفس عمیق . آروم توی گوششون زمزمه کردم ، ممنونم که اومدین ... حالم خوب میشه قول میدم ...

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

کسی میدونه علائم مــردن چیه ؟


باید تمام شود گاهی و حال همان گاهی ست...
.
.
حـــــــالـــــــــــم خـــــرابـــــــــه ،

درونـــــــــــــــم آشـــوبـــــــــــه ،

جسمـم کـِرِخـت شده ،

ذهنم داره از کار میفته ،

روحم میخواد جسمم رو از هم بِدره و فرار کنه به ناکجا آباد ...

فک کنم خزنده هام همچین حسی دارن وقت پوست انداختن

چرا آروم نـــمی شم ؟


کسی میدونه علائم مــردن چیه ؟



۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

شمارش معکوس ...


مثل شمارش معکوس می مونه این روزهای آخر سال ،
و علاوه بر اون این چهارشنبه آخر سال که همراه با صدای انفجارهای پی در پی شده و من دلیلش رو پیدا نمی کنم !
یه اضطراب عجیب توی دلت هی رِژه میره ، چپ  راست  چپ   راست .... 
از اون اضطراب های عجیب ، که هیچی آرومش نمی تونه بکنه جز ،
 یه جای ساکت و آروم
و خزیدن توی یه آغوش بی انتها ...
و فکر کردن به این که زمان همین الان از حرکت می ایسته ...
و سکوت  سکوت  سکوت 
نفس هایی که وجودتو گرم میکنه ...
که دلت فقط و فقط همینو بخواد و نه هیچ چیز دیگه ...
.
.
اما من اینجام ، در حالی که زُل زدم به مانیتور و صدای موزیک رو بلند کردم که هیاهوی بیرون رو کمتر بشنوم
و دلم گرفته
دلم عجیب گرفته
یه چیزی داره روحم رو خراش میده ...


 پیوست : امروز فهمیدم  یکی از دوستام رو 14 فروردین برای  یکسال میبرن حبس ، گوشی تلفن توی دستم لرزید ...این کابوس تمومی نداره انگار ...
            و من باز میخوام امیدوار باشم ، که امسال سال خوبی خواهد بود برای هممون ... ناامیدم نکن

بعضی بایدها را نمیشود هیچ کارشان کرد ! چون باید !


یه باید هایی هست تو زندگی،
یه باید هایی که هرچقدر از دستشون درمیری
بازم یه چایی خِرِتو میگیرن و میگن بایـــــــــد!
هرچقدر سعی میکنی آدم آزادی باشی و دست از این بندها بکشی ،
اما بالاخره یه جایی این باید ها به پات میگیرن و می خوری زمین
اونم چه زمین خوردنی !
مثل زمین خوردن بچگی ها که سنگ ریزه کف دستت میرفت و زانوهاتو آسفالت خیابون میخراشید و
 لباسی که خیلی دوسش داشتی هم پاره میشد ...
اونقدر درد داشت که همونجا میشِستی روی زمین و های های گریه می کردی ...
انگاری که از این بدتر دیگه ممکن نیست ...

این باید ها درد دارن ،
این باید ها روحتو میخراشن ،
این بایدها زخمیت می کنند ،
متوقفت می کنند ،
به گریه میندازنت ...
اما بایـــــد ... یه جایی باهاشون روبرو شد !
اگه فقط خودم بودم میگفتم هرچه باداباد ، بیا ببینم چیکار میتونی بکنی ... من آدم لحظه هام و هرچه باداباد ...
اما اینبار هم ، فقط مـــن نیستم !
به خـــاطر خیلی ها با این باید ها میخوام روبرو شم ...
به خاطر خیلی ها، غیر از خودم ...
خیلی ها که حتی نمی دانند!

و درد دارم از تکرار این باید ها توی زندگیم
و ترک کردن دوست داشتنی هــــــــام ...

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

حسی شبیه جاری شدن


نمیدونم چرا !
اما همیشه وقتی میاد ، همراهش یه حسی گوشه دلت لونه میکنه ، یه حسی شبیه امید ... شبیه یه لبخند کَجکی با یه نگاه رو به بالا...
عطرش که میخوره به صورتت ، یه چیزی توی دلت میریزه...
یه لبخند پهن میشه رو صورتت و واسه چند دقیقه فراموشت میشه که چقدر سال تلخی رو گذروندی !
فراموشت میشه که تا همین چند ساعت پیش چقدر تلخ بودی ...
توی دلت یواشکی باز امــــیدوار میشی !
که نه دیگه ، شاید امسال ...
بوی بهار
یه حس عجیب رو درونم زنده کرده
یه حسی شبیه امید
شبیه زندگی
شبیه جاری شدن ...

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

فصلها هم زمان بودنشان را گم کرده اند

...

گاهی پیش می آید که زمان بودن ها اشتباهی میشود،
یعنی زمان حضور یک آدم ، در زندگی درست نیست،
یعنی یا زود آمده ، یا خیلی دیر آمده...
این بدترین نوع رسیدن و آمدن  و بودن است ...
که ثمره ای ندارد این حضور، جز رنج ...

به فصلها نگاه میکنم ،
به زمستان امسال ، که گم کرده است زمان آمدنش را ، که گیج شده !
که دیر آمده ...خیلی دیر! که همه گله مندند از حضورهای گاه بیگاه نصفه نیمه اش ...
که بهار هم زود آمده ، زود
که ما هنوز لباس پاییز به تن داریم ...


کافه قهوه چی


یه روز که اصلا قرار نیست کافه کشف کنی ، اصلا قرار نبوده بری اون بالا بالاها ،
یهو یه جای دور همون بالا یه کافه سر راهت سبز میشه ،
که کلی چوب وارنه دلبری میکنه ...
و میبینی که کلی پاتوقه ، البته نه از نوع هنری بازی و اینا ، از نوع ژیگولانه !
اما وقتی شیر نسکافه شو آورد قلبمو به سختی تسخیر کرد ...
بی سروصدا ...

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

Knock ouT













میدانی ناک اوت شدن را !
رمق نداشتن را ؟
توان بلند شدن نداشتن را ؟
از نفس افتادن را؟
خسته بودن را !
بریدن را؟
رها کردن بغض کهنه را ؟

میدانی؟



پیوست : اگر بگویم حرفم را پس گرفتم، بگویم سورپرایز نخواستم، اتفاق نو و رنگین کمانی نخواستم!
این ابرهای خاکستری طوفان زا دست از سرم زندگیم بر میدارند ؟ ها؟