۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

بی هوا پریدن آدم ها حتی اگر درست ، می ترساندم !



نمی دانم از کجا اینقدر مطمئنم ، که آنها که بی هوا می پرند
درست فکر نکرده اند ، یا شاید اصلا فکر نکرده اند !
حالا یکی نیست بگوید تو اگر بیل زنی ...
شاید برای تجربه ی نزدیک به واقعیتم است ! نمی دانم
اما
وقتی می فهمم کسی بی هوا پریده دلم هُری می ریزد
از همان ریختن ها که گویی از تندترین شیب تِرن هوایی به سمت پایین هل داده شده ای ، از همان ها !
همش می ترسم که نکند در میانه ی راه پشیمانی خفتشان کرده باشد !
حالا اینکه بهتر بود بمانند یا همان بهتر که بپرند ،هم دیگر از آن بحث هاست که هیچ گاه جوابش را پیدا نکرده ام !
خلاصه
اینکه دیروز برای چندمین بار این ترس را تجربه کردم و تا امروز که خبر باز شدن چتر نجاتش را شنیدم ،
هی بالا و پایین شدم ( حالا کارآگاه بازیم که بماند :دی )
اما ، فکر کردن به اینکه زمانی هیچ روزنه نوری باقی نماند ،
که راهی جز پریدن نداشته باشی !
که همه فکرهاتو هم کرده باشی .
 حالا گیریم که پریدی ، اگر یکی اون بالا ها دکمه ری استارتت را بزند ،
یا اصلا اینکه جایی استند بای بمانی حالا حالا آویزان ...
یا به کلی شات داون شوی !
یا ...
خلاصه حسابی غرق این افکار شدم
زندگی عجیبه نه ؟

پیوست : اگر خواستم بپرم خبرتان می کنم قول میدم !




۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

تغییرات نامعقول


خب اساسا انتظار دیگری از من نمی رفت !
 چهره ام را هم که پیش خود مجسم کنی همین را درک می کنی
من و کارهای معقولانه !

پس بنابراین یکی دیگر از آن تصمیماتم را عملی کردم
آن هم بیکاری و خانه نشینی !
بعد 7-8 سال بی وفقه صبح رفتن و شب بازگشتن و قایم شدن پشت مشغله های کاری
و فرار کردن از همه آن چیزهایی که از مواجهه شان ترس داشتم
بالاخره
موفق شدم 
 همه اطمینان خاطرها و راحتی ها و آسایش ها و رفاه هایم را ریختم دور ...
همه را
حالا من مانده ام و خودم یک دنیای خالی
یک دنیای خالی که نمی دانم چطور پُرش کنم !
هیچ فکری ندارم
یعنی خیلی چیزها هست
اما
یکم تخریب قبل از ساختن دوباره لازم است
یکسری چیزها باید خراب شود
همین است که حالم را خراب کرده
همین تبری که به دستم است و می خواهد بعضی از آن ریشه هایی که در من رخنه کرده را ...
همین است که حالم را خراب کرده
همین است که حالم را خراب کرده ...

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

ها ... بله من را اینجا می توانید پیدا کنید!

آدمهایی هستند که نوشته هایشان را می خوانم همیشه ،
آدمهایی که ممکن است در دنیای واقعی اصلا شبیه نوشته هاشان نباشند،
یا بهتر است بگویم معمولا نیستند
شاید من هم همینطور باشم ! نمی دانم
اما یقین دارم که آن حقیقی ترینم است که خود را در واژه ها جا می دهد ،
از آنجایی که وقتی واژه هایش را اینجا کنار هم می نشاند
احساس سبکی می کند...

اما این روزها ، سنگینی ام را هیچ علاجی نیست
هیچ واژه ای قادر نیست بخشی ، حتی اگر شده بخشی از من این روزها را،
در خود جا دهد!

کاش دنیایم تمام می شد یکی از همین روزها ...

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

زلزله

گاهی وقتا ، رخ دادن اتفاقاتی ،
یا حتی شنیدن خبری از دوستی ،
همانند زلزله ای 5-6 ریشتری آدمی را تکان می دهد
تکانی از جنس ، زیر و رو شدن و خرد شدن و فرو ریختن ...
اینکه آن خبر یا اتفاق خوب است یا بد ! کاملا بی اهمیت است در مقابل آنچه که در تو رخ می دهد،
مهم چیزی است که در تو میلرزاند ، می ریزاند،
مهم چیزهایی ست که از تو میگیرد،
مهم دردیست که بر جا میگذارد،
مهم تنهایی ست که نثارت می کند ،
مهم این است که به تو می فهماند ، تلاشت برای نشان دادن چیزی که نیستی بیهوده بوده !
اینکه تو شاید بتوانی به خودت و دیگران دروغ بگویی که تغییر کرده ای و ...
اما به جهان و کائناتش نه !
که تا کی می خواهی نقاب به صورت بگذاری ؟
که تا کجا می خواهی خودت را بازی دهی ؟
که رودست خورده ای از خودت !
که جا مانده ای ،
که ...

پیوست : انگار که همه ی دنیا روی سرم آوار شده است و همه ابرهای دنیا توی دلم جا گرفته اند
دلم می خواهد از خودم فرار کنم، از این من دروغگو ! از منی که بازیم داده است،
دلم می خواهد خودم را بالا بیاورم ...

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

ویارهای یک من !



اولش از اینجا شروع شد
که دلم هوای خیس انگیزِ، بارون ناک خواست !
زیاددددد
بعدش داستان به همین جا ختم نشد که ،
دلم خلوت خواست ،
بعدترش
دلم یه کافه خواست !
از اون کافه های کناردریا توی اسکله که تو فیلما دیدم، که صدای دریا و مرغ های دریایی هم باشه ...
که یه لیوان چای داغ توی دستام باشه و یه پتو دورم و پاهامو جمع کرده باشم توی دلم و
زل بزنم به دریا و به هیچی فکر نکنم ...
حالا من می دونم که این ویار باعث میشه که چشمای بچم چپ بشه
چون شدنی نیست ....

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

ابتلا ...


من: چطوری آقای ززززز... خوابی
...: سلام ، خوبی سوسو !
من: مرسی چه عجب خونه ای !
...: مریضم حالم خوب نیست ، راستی می خواستم بگم مهمونی جمعه هم کنسله ، خوب نیستم
من: اِ چی شدی باز ؟
...: سرما خوردم
من: نوع A دیگه :دی
...: :دی آره
...: سوسو می خواستم یه چیزی بگم بهت
من : بگو جانم اعتراف کن
...: من عاشق شدم
من: ...
...: 5-6 ماهه ، میخواستم هی بهت بگم نمی شد ...
من: واقعا ! کی ! چی شد که اینطوری شد ! تو ! وای :دی ( جدی نگرفتن بحث با ناباوری)
...: یکی از دوستام ، اسمش ... ، .......
من : عزیزم :دی (توی دلم : گریه )
... : می دونی ، تا وقتی پیششم همه چی خوبه ، اما تا ازش جدا می شم یه دفعه حالم بد میشه ، دنیا غیرقابل تحمل میشه !
من : اوهوم
...: وقتی نیست حالم بده ، همش دارم گریه می کنم ، باورت میشه ! مرد گنده با این ابعادش گریه کنه ! اونم بی هیچ دلیلی !
من: اوهوم
...: اول که باهم آشنا شدیم از یه بحران دراومده بود و قرار شد فقط دوست باشیم ، همه حرفاشو بهم میزد ، همه حساشو می گفت، منم از خدا خواسته ...
من: اوهوم
...: بعد یه مدت فهمیدم که حسم خیلی عجیب غریبه بهش ! دلم می خواد هرچی دارم و ندارم رو بدم بهش ، که خوشحال باشه ، که خوب باشه ، که آب تو دلش تکون نخوره
من : اوهوم
...: من احمق اونقدر بهش محبت کردم که یه دفعه پَس زد من رو نمی فهمم چرا؟
من : اوهوم
...: گفت می خواد تنها باشه یکم ، گفت بهش زنگ نزنم تا خودش بخواد
من: اوهوم
...: میترسم ، نکنه دیگه زنگ نزنه ، من بهش یه عذرخواهی بدهکارم ، نباید زیاد بهش فشار می آوردم (محبت زیادی) ،من راستی بهت دروغ گفتم ، واسه مریضی ، الکی گفتم ، حال و حوصله ندارم ، اونم نمیاد ، گفتم کنسل کنم ، ببخش
من : اشکال نداره می فهمم
...:چی کار کنم سو سو ؟ زنگ نزنم ؟ اس ام اس ندم ؟ ....
من: (خودمو نیشگون گرفتم که از گذشته بیام بیرون ) ( تمرکز واسه گفتن 4 تا جمله ) .. اوم ببین باید بهش فرصت بدی ، خلوتشو بدی ، چیزی رو تحمیل نکن و ....
من: گند نزن ، قول بده !
من: از یه چیزایی باید بگذری تا اون باشه تو زندگیت ...
من: ( اشک ....)
...: ممنون سوسو ، هرکاری خواستم بکنم بهت میگم
من: باشه ، نترس فقط چون توهم مبتلا شدی ...
.....
من: خیره به نور سفید مانیتور ، با دستای بی حرکت روی کیبورد ...

دلتنگی ...

اوهوم ... دلتنگی از نوع حاد !
برای یه حس !
حس دوست داشتن بی وفقه و ممتد ...

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

توافق نامه 196*



اول خواستم قطعنامه اش کنم
اما کمی که خودم را گشتم دیدم هیچ چیز، هیچ گاه در من قطعی نبوده و نشده است !
پس همان بهتر که توافقی باشد این اصل ...
من با خودم برای حضور یک اصل دیگر در جریان زندگیم یک توافقاتی کرده ام ،
که جهت استمرارش در این جفنگ نامه به ثبت می رسانمش علی رغم جفنگ نبودنش !


" دیگر نمی خواهم برای حضور آدمها ، بودنشان و ماندنشان در زندگیم اصرار کنم ! "

تاکید می کنم که این تصمیم به سادگی گرفته نشده است ،
سالهاست ... سالهاست که هرکه و هرچه را که خیلی خواسته ام نبوده و نمانده ،
هر چه بیشتر خواستم ، کمتر و کمتر ...
مسخره به نظر می آید
این خواستن مدام من و نبودنها ...
همین روزهایی که گذشت ، مثل تجربیات پیشین فندقی از آسمان بر سرم فرود آمد و
کار خودش را کرد ،
تصمیم ام را گرفتم
حال با همه ی وجودم حتی اگر سرشار از تمنا باشم ،
داشته و نداشته هایم را که هرکدام طنزی بیش نیست ،
رها خواهم کرد ...
هرکدامشان که خواستند بمانند و هر کدام که نه ، بروند .
کار دنیا را به خودش واگذار می کنم و دوباره تن به جریان زندگی می دهم ،
هر جا که خواست ببرد ، به سنگها بکوبد ، متلاطم شود و هر جا که نه ، آرام ...

* امروز 196مین روز سال است .