۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

داره فرصتم تموم می شه ...


ماه رمضون هم تموم شد ،
 فکر میکردم یه جور دیگه باید باشه ، اما نبود ! من انقدر غرق خودم و دنیام بودم که نفهمیدم کی اومد و کی رفت!
دلم گرفته از خودم ...
سخت تر اینه که فرصتی که به خودم دادم داره به پایانش نزدیک میشه،
با خودم گفتم بعد از ماه رمضون ! فکر میکردم انرژیمو شارژ میکنم
اما نشد که نشد !
افسوس مندم

حالا هر روز که بگذره من یک کارت زرد میدم به خودم واسه این که دیگه توی وقت اضافه ام!
و چــــقدر دلم آشوب میشه وقتی به کاری که باید انجام بدم فکر می کنم ...
کاش یه اتفاقی بیفته
کاش یه معجزه رخ بده
کاش یکی دستمو بگیره و ببره به یه دنیای دیگه
کاش همه این روزا یه خواب بود ، یه خواب بد!
کاش این بار باز این من نباشم که کلمه ها رو به هم می بافه ...
کاش این روزا واقعیت نداشت، انگار دیگه کنار اومدن با واقعیتای این زندگی خارج از توان منه  ...
چقدر یه وقتایی ، یه کارایی سخته
چقدر بیش از قد و هیکل آدمه ...
احساس می کنم این بار واقعا از پسش بر نمیام ...
اگه می دونستم کسی میتونه بهم کمک کنه ، بی غرور دستمو جلوش دراز می کردم،
اما نمی دونم !
نمی دونم که این گره کور رو کی میتونه باز کنه از زندگی من ...




هیچ نظری موجود نیست: