۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

بیماری روحی سرماخوردگی ...



سرما خورده ام !
دچار فوران احساسات و عواطف و یاس های فلسفی گونه و کمبود توجه و محبت و ... اینها هم شده ام !
چرایی اش را تا به حال کشف نکرده ام؟!
که چرا همیشه وقتی به سرما خوردگی مبتلا هستم دچار فَورانات روحی روانی نــــــیز می شوم !

خلاصه اینکه بدجور سرماخورده ام !



۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

ساکنین نامرئی اینجا!

گاهی سراغ شمارشگر بازدیدکنندگان نِوِرلند میروم !
اغلب روزی 5-6 مراجعه کننده دارد که همگی نامرئی اند !
سراغ نقشه میروم ، 1 بار از برزیل، 27 بار از ایالات متحده آمریکا (یقینا خود ا.و.ب.ا.م.ا بوده) ، 2 بار از انگلیس و بقیه از ایران!
با خودم فکر می کنم جفنگیات مرا چه کسی می خواند!
گاهی توی خیالم چهره شان را ترسیم میکنم !
توصیف افراد خیالی ام باشد برای بعد که خود داستانی است !
اما میخواستم از همین جا به ارواحی که ساکن نورلند هستند خوش آمد گویی کنم و
بگویم که حتی همین حضور نامرئیشان هم حس خوبیست !

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

هوای این روزها ....



این روزها حالم خوب است
نه اینکه زندگی سوار بر خر مراد باشد ها !! نه !
بــــس که هوا  به طرز خَرانه ای ( در مکتب من یعنی خیلی خیلی خوب ) محشر است،
این روزها که خنکی صبحگاه و عصرگاهش تنت را مور مور می کند،
آخ که من عــــــــــــــــــــــاشـــــــــــــــــــــــــــق این هوای پاییزگونه ام
دلم می خواهد این روزها تا جایی که می شود کــــِش بیاید ( و چقدر من انسان منطق پیشه ای هستم ! " تا جایی که می شود" )
این روزها دلش عاشقی کردن می خواهد ، می دانم ! مدام در گوشم زمزمه می کند ...
و من کماکان غرق در پژواک قدم هایم ...

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

داره فرصتم تموم می شه ...


ماه رمضون هم تموم شد ،
 فکر میکردم یه جور دیگه باید باشه ، اما نبود ! من انقدر غرق خودم و دنیام بودم که نفهمیدم کی اومد و کی رفت!
دلم گرفته از خودم ...
سخت تر اینه که فرصتی که به خودم دادم داره به پایانش نزدیک میشه،
با خودم گفتم بعد از ماه رمضون ! فکر میکردم انرژیمو شارژ میکنم
اما نشد که نشد !
افسوس مندم

حالا هر روز که بگذره من یک کارت زرد میدم به خودم واسه این که دیگه توی وقت اضافه ام!
و چــــقدر دلم آشوب میشه وقتی به کاری که باید انجام بدم فکر می کنم ...
کاش یه اتفاقی بیفته
کاش یه معجزه رخ بده
کاش یکی دستمو بگیره و ببره به یه دنیای دیگه
کاش همه این روزا یه خواب بود ، یه خواب بد!
کاش این بار باز این من نباشم که کلمه ها رو به هم می بافه ...
کاش این روزا واقعیت نداشت، انگار دیگه کنار اومدن با واقعیتای این زندگی خارج از توان منه  ...
چقدر یه وقتایی ، یه کارایی سخته
چقدر بیش از قد و هیکل آدمه ...
احساس می کنم این بار واقعا از پسش بر نمیام ...
اگه می دونستم کسی میتونه بهم کمک کنه ، بی غرور دستمو جلوش دراز می کردم،
اما نمی دونم !
نمی دونم که این گره کور رو کی میتونه باز کنه از زندگی من ...




۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

اوووپس س


بالاخره تموم شد امتحانا ، آخریش امروز بود.. لالالاااا للاااااااا : دی
می تونم یه 2 هفته ای بی فکر درس نفس عمیق بکشم !
(البته خیلی هم اصولا نگرانی های درسگونه زندگیمو سلب نمی کنه !)
احتمالا این ترم نمونم خوابگاه شاید یه روزایی که حس جاده نباشه فقط،
به جاده های پاییزگونه ی باران گونه فکر می کنم و دلم قنج میره ...
هی پیشنهادات سفرگونه بهم میشه این چند روز ،
دلم شمال می خواد و دریا و جنگل و هوای خنک ...
شایدم جنوب و دریا و کویر و هوای گرم و خشک ...
یعنی از اون سفرهای خلوتناک تنهاگونه ،
از همون هایی که تنهایی اش بدجوری می چسبه زیرپوستت و هیچ جوری کنده نمی شه ...
عجیب دلم می خواد ...


۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

از خود این روزهایم میترسم !!


می ترسم !
از خود این روزهایم می ترسم !
از خودی که کمر بسته به پاک کردن اینباکس ها !
از خودی که اسم های کوچک خودمانی را تبدیل کرده به اسم و فامیل های غریبه گونه !
از خودی که سراغ فولدرهای قدیمی نمی رود ، که نادیده میگیردشان !
که دارم پاک می کنم ، که دارم می جنگم، که حصارهای خاردار دور حس هایم کشیده ام !
که دارم فـــرار می کنم
که جدا افتاده ام
که حرف نمی زنم
که گریه نمی کنم
که درد دارم
درد دارم این روزها
من می ترسم از خود این روزهایم ...



پیوست : این پُست و بیشتر پُست های این روزها  مخاطب خاصی دارد که از وجود اینجا بی خبر است ...

نشسته !


نشسته روی تخت
زُل زده به دیوار روبروش
حتی فکر هم نمی آد سراغش
فقط کِرخـــتی کِـــرخـــتی ه...