۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

حقیقت تلخه!



گفت : حقیقت تلخه ، باید یاد بگیری با تلخیش کنار بیای !
گفتم : تو تلخی ، تلخ تر از حقیقت ، یاد بگیر اینقدر تلخ نباشی !

چه دستان ناتوانی !


به صورت های درمانده شان فکر می کنم ، به نگاه حیران و پریشان و نا آرام شان،
به مردمی که خانه هایشان را آب برده ،
به صورت های کودکانی که رد اشک بر صورت گل آلودشان به جا مانده ...
به تصویر مردم آواره ی پاکستانی ، که همین لحظه درست همین لحظه که من در آسایش ام ،
در سخت ترین  شرایط ممکن به سر می برند ...
چقدر دستانم ناتوان است
چقدر ...

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

حرف گوش بده !



دِ لامصب ،
کلی پاسپارتو مونده با یه فتوپیت !
3 تا ژوژمان داری فردا !!!
بشین سر مشقات ت ت !!

: نمی تونم خب :/

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

Zeezeeezlllzzz


من از زلزله نمی ترسم ....





پیوست 1: این یک تلقین معکوس نامحسوس بود مثلا !
پیوست 2: خب به من چه که آخر شبی دامغان زلزله میاد بعد صندلی من میلرزه !! کم من توهم زلزله دارم !! ای بابا... :(

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

من این روزها (یک)


مثل اینکه یه پروانه ، نه شاه پرک ، نه شایدم قورباغه !!
آره آره یه قورباغه...
یه قورباغه رفته توی دل من ، هی ورجه وورجه میکنه و منو بی تاب و پریشون !
منم از صبح دستم به هیچ کاری بند نمیشه ، از بس اینجا چرخ زدم سرم دچاره دَوَران شده ...

موندم آخه جا قحط بود !!!
حالا هی دارم به روشهای مختلف باهاش گفتمان می کنم بلکه راضی شه بیاد بیرون این شب جمعه ای بذاره زندگی کنیم !
هـــــــِی (آه جانسوزانه بود)


پیوست: 20 بار این   ق و غ   قورباغه رو جابجا نوشتم ، حالا مگه چه اشکالی داشت اگه جفتش ق بود یا جفتش غ ؟ ها !!!

خواستن های دیگرگونه ی این روزها !


مــــی خواهم عــــبور کــــنم ...
این خواستن نه به صرف نقطه گذاشتنی پس از پایان جمله !
بلکه همه ی وجودم این حس را طلب می کند ....
این عبور کردن ...
سختی دارد،  سنگلاخ دارد ، چاله دارد ، خار دارد، زخمی شدن دارد، ویرانی دارد ، فرو ریختن دارد ... درد دارد ...
اما مـــی خواهم ...

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

هااااااه !



جز یه لبخند عمیق چی میتونم بگم
در جواب
این بارون غیر منتظره !!!





پیوست : غول چراغ جادوی عزیز مچکرم زیادتا !!! اگه بگم لطفا تکرار شه خیلی پُر روام نه ؟ پُر روام دیگه :)

من پنج سال و شش ماه است که آبستنم !

من آبستن کودکی پنچ سال و شش ماهه هستم ...  من پنج سال و شش ماه است که نطفه ای را! نه دیگر، جنینی را با خود حمل می کنم ، هیچ میدانی پنج سال و شش ماه بچه ای را حمل کردن چه معنی میدهد ؟!!
نه تو چه میدانی !! تو هیچوقت آبستن نبودی!
من هم تا  پیش ازین ...
همه می گویند که تابحال مرده است ، یقینا مرده است !
مگر میشود جنین پنج سال  و شش ماه در رحم تو جا خوش کند ، فیل هم حتی دو سال بیشتر آبستن نیست ، چه رسد به توی ...
من اما خنده ام را حبس میکنم ، دوان دوان به اتاقم بر میگردم ، لباسم را بی حوصله از تن می کنم و شکم تخت و سفتم را با دست لمس می کنم تو زیر دستم وول میخوری و من بی صدا می خندم و آرام در گوشت زمزمه می کنم:
که تو زنده ای ، تو سالهاست که در من زندگی می کنی، نفس می کشی، بند نافت را به نافم گره زدم تا میان نطفه ها گم نشوی،
از خون من مینوشی و هر روز بزرگتر میشوی ...
فقط نمی دانم چرا هرچه که بزرگتر میشوی لگدهایت کمتر میشود ! شاید جایت تنگ است کسی چه میداند !
دکترها می گویند تو مرده ای ، باید شکمم را چندپاره کنند تا بشود توی پنج سال و شش ماهه را بیرون بیاورند ...
اما دکترها چه میدانند از آنچه که میان ما گذشته است ! ها چه میدانند ؟؟
من گذاشته ام هروقت که دوست داشتی به دنیا بیایی
اگر هم نخواستی نیا ، من تا آخر دنیا تو را حمل می کنم
قول میدهم ، باور کن، به هیچ کس نمی گویم تو در من جا خوش کرده ای ... بگذار فکر کنند که مرده ای!
مثل خودش که هیچ چیز را نفهمید
که حتی نفهمید کی نطفه اش به بار نشست ...
بگذار فکر کند تو مرده ای
مهم نیست
هیچ چیز مهم نیست
جز اینکه
من مانده ام و تویی که می دانم زنده ای و معلق در دنیای من ...



۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

توی این قحطی آرزو ...


توی این روزای قحطی زده
اون زیر میرا یه چیزی هنوز مونده
یه دلخواستنکِ آرزوگونه  " غول چراغ جادو جان بیدار شو با توام ها !!! "

بــــــــــــارون
دلم شُرشُر بارون میخاد ...
و قدم زدن بی انتهای خیسناک ...

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

یکی از آن روزها ...

امروز یکی از آن روزهاست
 از آن روزهایی که پِی بهانه ای ،
که دلت می خواهد ریموت زندگیت را داشتی  تا امروزش را رَد میکردی،
که از صبح که چشم باز کردی دلت نخواسته از جایت بلند شی اما از بَس کِش آمده مغلوب ات کرده،
که فردایش امتحان داری اما هیچ درس خواندنت نمی آید و هی با پَررویی به جزوه های روی میز نگاه می کنی و باز از رو نمی روی ...
که دلتنگی هایت قلنبه می شود توی گلویت و قلبی که با صداهای عجیب و غریبش هی بی تابت می کند...
آرشیو مسنجرت را باز می کنی ، نمی نشینی ، مثل اینکه بخواهی فقط چیزی را چک کنی و بروی پی کارت، اما نمی روی
آخرین مکالمه ات را نگاه می کنی از اول، خط به خط،  بعضی خط ها را با مکث ،
مینشینی روی زمین با گردنی که دراز شده به سمت مانیتور ، میخوانی میخوانی ...
از دلتنگی خودت را میمیرانی و بعد
همانجا کف زمین دراز میکشی انگار از قبل این حال را میدانستی که روی صندلی ننشستی
به سقف اتاق نگاه می کنی، به دیوارها و قفسه های کتاب و کمد و تخت و ... هیچ کدام بر عکس به نظر نمی آید
انگار که در طبیعی ترین حالت ممکن اند، و اصلا سر و ته نیستند !!
نقطه ای روی صورتت سرد می شود ،
نقطه ای دیگر هم ...
دلت می خواهد همین الان تلفن را برداری و زنگ بزنی و بگی که چقدر ...
نمی کنی ، می دانی که امروز یکی از آن روزهاست !
که اگرباز به خَلانه هایت گوش بسپاری گند میزنی ...
بلند میشوی ...
لیوان آب یخ روی میز را بر میداری به گونه ات میچسبانی ،
یادت میرود نقطه های سرد صورتت را
لیوان آب را تا ته سر میکشی
یکراست میروی سر میز تحریر
حتی توی آیینه هم نگاه نمی کنی ،
جزوه ات را بر میداری
به دیوار روبرویت خیره می شوی ...
چرا تمام نمی شود امروز ...

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

خواب یعنی !


منِ شب زنده دارِ ، بی خوابِ جغد صفت !
منِ از خواب گریزون،
هیچ وقت خواب رو نفهمیدم جز برای رفع خستگی مفرط چشمهای همیشه بازم،
هیچ وقت نفهمیدم چرا اینقدر خواب برای بیشتر آدما مهمه ، چرا اینقدر تاثیرگذاره توی ریتم زندگیشون...
اما یه مدته ، چند هفته ای میشه که به طرز باورنکردنی حضور پُر رنگی پیدا کرده توی روز و شبهام ...
و من بالاخره فهمیدمش
من خواب رو فهمیدم
خواب یعنی فــــرار کردن از خودت ... به همین راحتی!
فرار از مواجه شدن با خود واقعیت ، با زندگیت ، با لحظه های خالیت ، با ...
اما جواب یه چیزی رو هنوز نمی دونم ،
آدمهایی که روزشون رو با تمامیت زندگی نکردن
با خوابها و کابوسهای شبانه شون چه می کنند ؟؟


باید یه زمانی حقیقت رو پذیرفت بالاخره !



حس عجیبیه !
شک هایی که به یقین تبدیل می شه
و یقینی که به شک !

و پذیرفتن این حقیقت که باید حقیقت رو بپذیری دیگه ...
و باهاش مواجه بشی
حتی اگه سخت
حتی اگه با بهایی سنگین ...

سکوت


خستم از سکوتی که حرفام رو توی خودش حل میکنه،
و باز من می مونم با یه نگاه خیره ، یه دنیا حرف نگفته و یه لبخند خشکیده روی لب هام ...

دلم نمیخادش دیگه این سکوتو ، بس که آدم های دوست داشتنی دنیای من نفهمیدنش ،
بس که لبریزم کردن از حرف با بیراه فهمیدناشون ، با درک نکردناشون ، با ندیدناشون...
بس که منتظر بودم فقط بفهمن پشت این سکوت چی پنهون شده تو این سالها ...
لبریزم این روزها
ل ب ر ی ز ...

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

Drowning

I feel like I'm drowning in a river,
Drowning in a river of tears.
Drowning in a river. . .

خستم ...

خیلی خسته ام ، و به عبارتی لـِــــــــــه ...
از همه چـــیز!
حتی از اینجا ، از این دنیای مجازی ، از نبودن هاش ، ندیدن هاش ، از فاصله هاش، از تنهایی هاش
از اینکه نمیشه دید ، لمس کرد، شنید...
دلم میخاد ببندم در اینجارو
از این کابوس های شبانه و چرک و زجرآور
از این دلهره های گاه و بیگاه...
از خودم و این صبرکردن احمقانه ام
از این سکوت
از این آشفتگی هر روزم
...
من چِم شده ... نمیدونم
حتی از این ندونستن ها !!
نه اما میدونم ، میدونم که اینبار چِمه ...
خسته ام به معنای واقعی
باید تموم شه
بایـــد...

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

دلم !



دلــــــــــم  یه عالمه خلــــــــوتِ سکــــوتـــمند میخاد ...

یعنی مثلا کلی خوبم اما !


بالاخره طلسم این سفر رفتن من هم شکست،
دریا و کویر و ماشین سواری و سرسره های آبی  و مرکز خریدهای بی سرو ته و ...
روزای سرشار از هیجانی بود ، حتی اگه هیچ جوره با رفتن به اونجا حال نکنی !
قدم زدن توی مکان های بی خاطره حس عجیبیه،
به شرطی که یه بخش جدانشدنی از گذشته ات رو به عنوان همسفر انتخاب نکنی ، اونم نه توی خیال که تو واقعیت...
حتی با اینکه کلی لحظه های خوب میان و میرن ...
اما یه عالمه فکر ، با یه حس غریب عین بختک توی تمام لحظه ها بیخ گلوت میچسبه و ... باقیش بماند
... بعدش میشی منِ الان که حتی انرژی نداره لحظه هاشو تعریف کنه که هیچ، بلکه دلش فقط و فقط سکوت بخواد.

این یعنی اینکه من خوبم اما تو باور مکن !