۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

بگو آ یه جوری که انگار میخوای بگی ...

" زن : حس می کنی که داریم از زمان حال مون دور می شیم ؟
  مرد: آره
  زن : از ذهن مون؟
  مرد: آره
  زن: از پنج حس مون؟ اونا پشت مون می مونن. مثل یه خط کشیده شده روی آسفالت.
  مرد: آره
  زن: و واسه ت دردناکه ؟
  مرد: نه اتفاقا خیلی سبکه ."
.........................................

 یه عصر گرم تابستونی بود ، تیرماه ... پشت میز کارم بودم و دیگه داشتم لِک و لِک میکردم که بزنم بیرون از شرکت ، که سرایدار با یه بسته اومد بالا سرم ، گفت خانومِ شین؛ این بسته مال شماست .
اول فکر کردم سی دی چاپ خونه برگشت خورده !
 یکم نیگاش کردم دیدم که سی دی نیست ؛ با تعجب گفتم مال منه؟ گفت بله اسم شما روشه!
 باید برگه تحویلشو امضا کنید ، با تردید امضا کردم و یکم به دست خط روی پاکت نگاه کردم ، چقدر شبیه دست خط خودم بود!
بالاخره بعد از کلی حدس و گمان بازش کردم ، یه پاک کن با یه کتاب !
از فرط کنجکاوی دیگه داشتم منفجر میشدم ، کتابو باز کردم صفحه اول یه نوشته ی آشنا ... و اسم : دی
صفحه دوم یه اعتراف نامه که با مداد نوشته شده بود، معمای پاک کن هم حل شد، باید پاکش میکردم بعد از خوندن ! (پاکش نکردم هرگز البته :دی )
و کتاب ... یکی از زیباترین های عمرم بود ...داستان خرس های پاندا ...

اینطوری بود که امروز که یه روز تابستونی گرم بود از نوع تیرماهی ، دلم برای سورپرایزهای هیجان انگیز یه دیوانه عاقل نما تنگ شد ... اونقد که الان که ساعت 1 شبه و تازه از سرکار اومدم خونه یه راست رفتم سراغ اون پاکت با محتویاتش ...
اما دلم حالش بهتر نشد که هیچ ، بدتر هم شد ...

۱ نظر:

عاقل دیوانه نما گفت...

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ.....