۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

ها؟

 به من بگید لطفا ! اسم این آدم (همون فرشته منظورمه) رو چی میشه گذاشت ؟
ها ؟
آدمی که ساعت 11.45 دقیقه شب بعد از 13 - 14 ساعت کار ، رسیده خونه و بعد یک راست اومده پای اینترنت و وبلاگشو باز کرده که یه چیزی بنویسه ، بعد دستاش روی کلیدهای کیبورد خشک شده و ذهنش خالی از کلمات ؟
و اصلا یادش نیاد که چرا فکرکرده چیزی میخاسته بنویسه ؟
هوم ؟
چی میگن به همچین آدمی ؟!
زندگیه دارما !!!


۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

!!!



میشه یکی بگه من الان دقیقا کجام ؟

جای خالی های پُرنشدنی


گاهی نباید مقاومت کرد
گاهی باید بذاری که دلتنگیه بیاد ،
بیاد و آروم بشینه کنج دلت ،
توی عمق نگات ...
بیاد و آروم آروم پُر کنه همه وجودتو و بِهِت بفهمونه که ،
باور و تحمل کردن یه نبودن هایی چقدر سخته هنـــوز...
که چقدر این جای خالی ها پُرنشدنی اند ...
که باید بذاری این دلتنگیه جاری شه ، تا راه نفس کشیدنت باز شه ...


۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

زیر باران بایـــد مُرد ...



نه آخه یکی به من بگه ،
توی این هوا ،
زیر این نم نم بارون ،
حیف نیست آدم زندگی کنه ؟
زیر این بارون باید مُرد از بس که خوبــــه ، از بس که لبریزت میکنه از رضایت ، بس که سرشارت میکنه از آرامش ...
بایـــد مُرد ... باور کنید !
کاش میشد روز مرگ من توی یکی از همین روزهای بارون ناک باشه ... کاش بشه
اونوقت احساس رضایت کامل دارم از مرگم توی اون روز و لحظه قول میدم ! قـــول ...

پیوست: حالا دوستداران زندگی شکواییه سر ندن لطفا ، کارای دیگه هم میشه کرد اما مُردن توی اولویته چون تکراری نیست :دی

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

من مانده ام و نگاه

 به خودم  می آیم ،
صدایی که در گوشم زمزمه می کند ؛
 Don't worry about a thing, Cause every little thing gonna be all right
نگاهم ، خیره مانده روی آسمان بی انتهای نیلی رنگ
روی طیف سبز دشتها ی وسیع
... و فکرم که هیچ کجا نمی رود ، همین جا ، همین جا توی همین لحظه ها ساکن مانده است ...
خب راستش را بگویم ، هیچ این روزها را نبوده ام ،
یعنی بوده ام اما نبودنم را می دانسته ام ،  
که حتی من که آدم غیرمنتظره ها بوده ام هم ، شوکه ام هنوز
واقعا همه ی قصدت این بود که برنامه ریزیت نکنم ؟ که تو را بسپارم به خودت
که مرا اینطور همراه باد کنی ؟ که تاب بخورم به این سو آن سو ؟ که اینطور هر لحظه هاج و واجم کنی ؟
که یعنی تو هم میدانی من آدم برنامه ریزی ها و یکجا ماندن ها و آدم وارانه زندگی کردن ها نیستم !
که تمام این مدت میخواستی بگویی با همه ی دانستگی هایم از رها بودن ،رها زندگی کردن را نمی دانم !
که زندگـــی را بایـــد یه خودش سپــــرد تا برقصاندت آنطور که بایـــد ،
که چقــــدر من تو را کج می فهمم گاهی !
که چقدر جنگیدم با تو ، با خودم ...
به این روزهایم نگاه می کنم ، به روزی که نوشتم نمی خواهم هیچ چیز را از قبل بدانم ،
که اصلا این افسار دست تو باشد ، بتازان زندگیم را هرطور که دوست تر میداری
که از آن روز ...
غیرمنتظره های زندگی بهم ریز را سرازیر کرده ای به سویم،
و من مانده ام و نگاه ...
 اینها که گفتم مقدمه نبود ، همه ی واقعیت این روزهایم بود
که میهمان روزهایم غیرمنتظره ها هستند ،
که گذر روز و شب را نمی فهمم ،
که این روزها حتی آشفتگی هایش، زمان کم آوردن هایش ، کارهای بی وقفه و کم خوابی ها یش، سختی راه هایش، استرس های گاه و بی گاه اش هم زیباســــــت ...
زندگــــی جان بــرقص و برقصانم ... برقص که رقصیدنت را دوست دارم ...

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

یه کاغذ سفید ، به وسعت تمام زندگی


یادمه که یه دیدگاهی رو تکان دهنده پنداشته بودیم  " چیزی واقعی وجود ندارد ، تنها شیوه ی دیدن وجود دارد "


خب ...
یه مدته که به تاریخ تولد یه جور دیگه نگاه می کنم ، یعنی شیوه دیدنم رو تغییر دادم به عبارتی ،
می خوام بگم که :
تاریخ تولد میتونه یه شروع دوباره باشه ، واسه آدمای خوش بینی مث ما * ( :دی)
من اینجوری بهش نیگا می کنم که انگار یه کاغذ سفید میذارن جلوت و می گن اجازه داری یه بار دیگه هرجوری که می خوای پُرِش کنی ... هرجوری که میخوای ! یه کاغذ سفید به وسعت تمام زندگی ...
اما حواستو جمع کن چون ممکنه که این آخرین کاغذ سفید زندگیت باشه!


اینطوریه که تاریخ تولد تنها یه عدد نیست که هی بره بالا و یه سال به مرگ نزدیکتر بشی،
یه فرصت دوباره هم هست برای زندگــــــی کــــــردن از نوع "به معنای واقعی ...."


(بیشتر از این توضیح بدم خودمم یادم میره که این اکتشاف فیلسوفانه ام سرخط ش جداست!! )

 
پیوست : * دوست داشتم جمع ببندم چون ثابت کردی که خوش بینی و تظاهر به بدبینی می کنی :دی

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

من دوباره اینجام ...



حس عجیبیه
برگشتن به جایی که خاص ترین و پُرهیاهوترین سالهای زندگیتو اونجا گذرونده باشی ،
حتی اگه شکلش و حال و هواش تغییر کرده باشه ، حتی اگه تــــو تغییر کرده باشی !
پنجره ی اتاقت ، منظره بیرون ، شب های تابستونیش ، صبح های زمستونیش ، عصرهای بهاریش و ظهرهای پاییزیش ...
خیابون وزرا و درختهای مگنولیا ، خیابون ولیعصر و نهر های آب و زمزمه درختهاش و نسیمی که صورتت رو نوازش میکنه ...
انگار تو ، توی جزء جزء اون فضاها ثبت شدی ، جا موندی ...
به هرطرف که نگاه می کنم ، خودم رو می بینم توی لحظه های متفاوت،
خودی که 19-20 ساله است و پر انرژی و پر هیاهو
خودی که مهر دانشجوییش خشک نشده ، کارمند میشه
خودی که همه ی زندگیش میشه کار و یادش میره که بقیه هم سن هاش چطوری روزشون رو شب میکنند
خودی که یهویی میبینه وارد یه دنیای دیگه شده
خودی که می بینه بی هوا عاشق شده
خودی که خنده های مستانه اش توی هوا جاری شده
خودی که شوری اشکاشو مزه مزه میکنه ، تا تلخی لحظه هاشو کمتر بِچِشه
خودی که دیگه خودش نیست
خودی که می بینه تنهاست حتی وقتی تنها نیست
خودی که می خواد تنها باشه تا کمتر تنهایی هاشو حس کنه
ووو...
و الان بعد از گذشتن 7-8 سال از اولین روزی که اومدم اینجا ، من دوباره اینجام
و می بینم که چـــقدر دنیای من تغییر کرده و من هم ...
داشتم به این فکر میکردم که امسال اولین سالی بود که اصلا واسش هیچ برنامه ای نداشتم و هنوز هم ندارم
اولین سالی بود که هیچی واسش ننوشتم
اولین سالی بود که خالــی خالـــی شروع شد
اونقدر خالـــی که صدای نفسهامو توی لحظه لحظه هاش میشنوم
و اینکه الان دوباره اینجام و قراره واسه 1-2 ماهی مهمون اینجا باشم و دوباره شب و روزم رو اینجا با کار بهم گره بزنم... حس و حال سختیه برام ، اما بی فکر قبولش کردم
حتـــی نمی دونم چرا !
به هیچی فکر نمی کنم ظاهرا و به همه چی فکر می کنم باطنا ...
دارم با آغوش بـــاز به استقبال غیرمنتظره های زندگی بِهم ریز میرم    :دی
طعم لحظه ها کاملا میشینه توی وجودم
گاهی گَس ، گاهی ترش ، گاهی شیرین ، گاهی تلخ ، گاهی شور و گاهی هم بی مزه ...
حس جالبیه اما ،
همراه با سبکبالی از بی فکری های فردا روز ...


هاه ... آره من دوباره اینجام و هنوز نمی دونم که اینجا بودن خوبه یا که نه !!!
فقط من اینجام ...





۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

نحسی روزهای خالی را چگونه میشود بِدَر کرد ؟



سیزده روزی که که هیچش بر تنت مانده را چطور میشود بِدَر کرد ،
روزهای خالی نحسی ندارد که بخواهم بِدَرش کنم !
ها !!!
نگاه می کنم ... هنوز روزشمار سال گذشته همراهم است ،
گویا روزهای آمده را باور نکرده ام هنـــــوز ...