۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

خوره


می افتد به جان ات،
مثل همان کابوسهای ترسناک نه چندان دور،
همان موجودات سیاه رنگِ ریز و بی شمار که تنت را پوشانده بودند
و رهایت نمی کردند،
همان لعنتی های  . . .

مثل همان ها افتاده به جانت ،
خوره وار !
ذره ذره وجودت را از هم می پاشد و بی ثبات ترت می کند ،
نجوای درونی ست که،
مدام تکرار می شود
در بیداریهای خواب گونه و
                                     خواب های بیدارت . . .

تو می دانی که اشتباه است . . .
می دانی . . .




گردباد


 گردباد که به زندگیت افتاد ، 
آنقدر در چرخه ی معیوبش می چرخی و می چرخی 
که از یادت می رود کجا ایستاده بودی و 
اکنون کجا هستی !

گیج 
مبهوت 
مسکوت ...



۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

فقط کافیست چشمهایت را ببندی


می دانی که باید عبور کنی ،
مثل دم و بازدم است که باید باشد
اما
حسی شبیه به ترس خوره وار می جوَردَت،
آنقدر که ناخوداگاه برای لحظه ای
چشمهایت را می بندی
و بعدتر
می بینی که عبور کرده ای !

28 ساله شدم