۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

ماشین زمان


می پیچید ، تاب می خورد ، بالا و پایین می شود ، به در  و دیوار می خورد،
درد را می گویم
آرام که می شود ، نفس که می آید ،
دوباره گلوله می شود و به  سویی پرت می کند خودش را،
و باز نفسی که در میانه راه گیر می کند ،
دست و پا می زند 
جان می دهد ...

می خواهم سفر کنم ، به روزهای که این روزها نیستند 
به فردایی که درد میزبانش نباشد ...
کاش چشمهایم را که باز می کنم 
دور شده باشم 
دورِ دوررر...