می پیچید ، تاب می خورد ، بالا و پایین می شود ، به در و دیوار می خورد،
درد را می گویم
آرام که می شود ، نفس که می آید ،
دوباره گلوله می شود و به سویی پرت می کند خودش را،
و باز نفسی که در میانه راه گیر می کند ،
دست و پا می زند
جان می دهد ...
می خواهم سفر کنم ، به روزهای که این روزها نیستند
به فردایی که درد میزبانش نباشد ...
کاش چشمهایم را که باز می کنم
دور شده باشم
دورِ دوررر...