۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

هشت پا اونوقت !!!



... یعنی خرافــــــــــات در چه حد !
این عالــــیه که نمی شه نتایج رو پیش بینی کــــرد ، عالیه !!!
حتی با اینکه اون هشت پاهه رفته رو پرچم آلمان !  (خب شاید اون رنگ ها واسش جذاب تر بوده اون زبون بسته آخه!)
حتی با اینکه او آفریقایی ها هی جینگیل بازی از خودشون در میارن !
من بازم میگم هـیچی هیچـــــی قابل پش بینی نیست ...
و چـــقدر بعضی اوقات مثل زندگی میشه این فوتبال ،
اینکه چطور بازی کنی ، چطور تصمیم بگیری ، چطور دفاع کنی ، چطور حمله کنی و ...
و در نهایت داوری ... یا حتی شانس ...
اما بازی کردن هرکس به تنهایی چقدر تاثیرگذاره !
باید توی هر شرایطی خوب بازی کرد ...




۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

فقط جهت دلداري !


اگه اين اساتيد ناجوانمرد مي دونستن كه من توي تعطيلات دانشگاه ، بَس نشستم توي خونه و مشقامو انجام دادم و تفريحاتمو به باد دادم
بيشتر قدر من رو مي دونستن!
الان به شدت دلم داره واسه خودم ميسوزه ، چون از تعطيلاتم هيچ استفاده اي نبردم و دوباره از امروز اومدم سركار شبانه روزي
و باز كار ، دانشگاه ، كار ، دانشگاه  ... اي فغان !!!
آه ه ه ...

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

انگار که سالها از اون روز میگذره ...


تکرار یه تاریخ هایی ، عجیب آدمو غرق میکنه ...
به نظرت میاد که باید خیلی بیش از این ها گذشته باشه ،
آخه تو حس میکنی سالهاست که اون تاریخ توی زندگیته ، بس که آشناست ، بس که نزدیکه ، بس که صمیمیه ...
اما واقعیت میگه که خیلی هم نگذشته ، در واقعه طول نداشته بیشتر عمق بوده ...

و چقدر دلتنگ تر میشی توی این تکرار ها و خالی گذشتن ها ...

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

بادگونه ی هوسناک ...


یعنی بی شک از اون بادهاست که باید ببرتت هرجا که دلش میخاد
یعنی از اون جور بادهایی که باید سبک باشی تا برقصونتت
یعنی از اون بادهایی که تمام کاغذهای روی میز تحریرم رو به باد داد و یک ساعت اینور و اونور گشتم تا پیداشون کردم !!

هِه ه ه  ( سوزناکانه )
عجب هوای عجیبیه !
از اون هواها که خواب رو از چشمات میگیره و به جاش یه اضطراب خنگولانه میشینه تو دلت و
دلت میخاد تا صب با یکی جفنگ ببافی تا یادت ببره که یه حس ناخوشایند گیر کرده تو دلت  ...
اما ظاهرا امشب بس ناجوانمردانه باید تا صب با این حسه بجنگم تا بره خونشون اونم دست تنها ...
بساطی دارم با این تغییرات ناگهانی آب و هوا ها !!!
د خُب ببار لامصب ! میدونی که از هوای بادگونه و صدای کوبیده شدن زمین و آسمون به همدیگه دچار قورباغه قورت دادگی میشم !
د خُب ببار دیگه ...





۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

همین جوری های من ...


خب بالاخره با همه ناز و اداهات فردا تموم میشی و میری و تا یکسال دیگه نمی بینمت ... هم م  م
اما خودمونیم تا تونستی کِش اومدیا ا !!!
                                     ................................................................
دلم یکی از اون روزای تابستونی نوجوونی هامو میخاد ، از همونا که کلی بی دغدغه بود و ظهرها جز صدای همسُرایی جیرجیرک های ساکن حیاط  صدای دیگه ای توی کوچه ها و خونه ها نبود ، خونه ها هم با بوی کولرهای آبی و عطر طالبی آدمو سرمست میکرد ...
و من بودم 3 ماه تعطیلی و یه عالمه کتاب و مبل زِوار در رفته دوست داشتنیم ، که بی خیال روزگار ، هر روز ظهر آن چنان  مامن رویابافی های من بود که انگار همیشه قراره همینطور زندگی کنم ...
اونقدر میخوندمو میخوندم میخوندم که ظهرهای طولانی تابستون به چشم برهم زدنی میگذشت ... 
وقتی از خوندن خسته میشدم تازه ماجراجویی شروع میشد ، میرفتم توی زیرزمین ، هیجان انگیزترین قسمت خونه ویلایی دوست داشتنیمون ، اونقدر خرت و پرت و آت و آشغال اونجا بود که میتونستی واسه هرکدومش یه داستان سرهم کنی، همه اینا حاصل کارکردن های بابا بود به جای کودکی کردن هاش ...
ساعت ها توی اون خرت و پرت ها میچرخیدمو و بالاخره یه چیزی که به دردم بخوره پیدا میکردم و راهی اتاق میشدم ، و باز یه داستان تازه تر شروع میشد ...

حوالی عصر که میشد میرفتم توی تراس و از روی نرده میرفتم روی دیوار همسایه ، یه سنگ ریز بر میداشتم میزدم به پنجره همبازی همیشگی اون روزهام، اونم همیشه گوش به سنگ من بود ، با خنده میومد دم پنجره و کلی اراجیف میبافتیم و بعد قرار باغ توت رو میگذاشتیم و با عجله حاضر میشدیم و راهی باغ توت ...
حرفای عجیب و غریب و خیالبافی هامون واسه آینده هیچ کدومش شبیه اون چیزی که الان هست نشد ، اما اون روزهارو خوش تر میکرد برامون ...
اونقدر سرگرم شیطنت هامون میشدیم که نمی فهمیدیم کی هوا تاریک شد ، و بعد ما؛ با سرو صورت شاه توتی و قهقه زنان تا خونه رو می دویدیم که دوباره داد و قال اهالی خونه درنیاد ... که همیشه هم درمیومد : دی
دوچرخه سواری ها ، 7سنگ ، قایم باشک و دزد و پلیس و وسطی و .... ها هم که بماند ...

شب هام که دیگه وقت نوشتن جزء به جزء همه اتفاقات روز بود ... هی ی ی
چقدررررر دلم تنگه برای اون روزهای بی دغدغه
چقدر محو شدن خاطرات اون روزهام ، اونقدر که بعضی وقتها به بودنشون شک میکنم !

دلم تنگه اون روزهای بی دغدغه است و اون خنده های از ته دل و اون همه رویابافی های دلنشین ....



۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

بهتــــون دستور میدم تموم شید !


با هردوتونم ! هم این ماه ( خرداد) هم امشب پنج شنبه !   زودتر برید خونتون !
اینقدر هم کــــــــــــــــــــــــــــِـــــــــــــــــــــــش  نیاید دیگه !  ای بابا !!!


شبی با اسپایدر من !


بله داستان از اونجایی شروع شد که من داشتم یه پنج شنبه شب کسل کننده رو سپری می کردم و همه چی کاملا آروم بود با این تفاوت که من خوشحال نبودم ...
که ناگهان توجه منو به خودش جلب کرد ، یعنی اونقدر نگاهش سنگین بود که تونست اینکارو بکنه ، فکر کنم مدت زیادی بود که داشت منو می پایید ... چون یه سایه محو رو مدتی بود که توی زاویه دیدم حس می کردم !
هیچوقت فکر نمی کردم که یه زمانی باهاش رودررو بشم ، اونم اینجا توی اتاق من ...
دقیقا خودش بود اسپایدر من دوست داشتنی هیجان انگیز ، خودش سرنخ اش ( همون تارش) رو داد به من و کلی منو از این سو به اون سو تاب داد ... اما یه دفعه توی یه لحظه ناپدید شد ، حتی فرصت نکردم ببوسمش ... پوف ف  ف
هی به خودم میگم که هیجان زده نشو این جور وقتا و از هر لحظه استفاده کن اما بــــــــاز نشد ...
هرچی میگردم پیداش نمی کنم ... یعنی کجا رفته ؟ من کلی ازش تقاضا داشتم هنوز .... اااااع ع ع ع



پیوست 1: ناواضح بودن تصاویر به دلیل خبری بودن عکس و حرکت سوژه بود .
پیوست 2: از یابنده تقاضا میشود پَسِش بده چون خودم پیداش کردم یعنی اون منو پیدا کرد احتمالا از هیجان دیدن من گیج شده و کُم شده ...چندتا کار نیمه تمام دارم باهاش هنوز حالا شاید 1 ساعتی هم به شما قرض دادمش اما به یه شرطیکه بگید واسه چی می خواینش :/  خب؟


۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

می فهمم که حواست به من هست !



مُچالیده باشی روی صندلی ، یعنی پاهایی که گره خوردنو جمع شدن توی بغلتو و سری که کجکی روی زانوهاته و دست چپی که دل دردناکتو هر از گاهی فشار میده و دست راستی که روی ماوس اسکرول میکنه و گاهی هم کلیک ...
یه عصر پنج شنبه مسکوت رو داری به صورت مُچالیده سپری می کنی که یهو بوی خاک بارون زده می پیچه توی اتاق و تو میخوای که پرواز کنی به سمت پنجره تا ببینی رویا بافتی یا ... که نقش زمین میشی از بَس که گره خوردی تو خودت ...
و بعدتر ببینی که دچار واقعیتی و ناخودآگاه سرتو به سمت آسمون بگیری و تو دلت بگی می دونم که هنوز حواست بهم هست !!!
مُچکرم اما هنوز خوشحال نیستم ...


                       





۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

راه حل های پُست مدرن برای جلوگیری از ا.غ.ت.ش.ا.ش


نمای بیرونی ساعت 1:20 دقیقه بامداد 22 خ.ر.د.ا.د
: همراه همکارم از شرکت اومدیم بیرون و من طبق عادت هر شب رفتم به سمت سطل زباله مکانیزه روبروی  شرکت تا آدامس مبارکم رو تقدیمش کنم ، که با جای خالی اون مواجه شدم ، کمی بالاتر رو نگاه کردم دیدم سطل بالایی هم نیست ...داشتم تعجب میکردم که یاد توضیحات یکی از دوستان افتادم که ظاهرا یکی از ترفندهای استراتژیک جدیدشون اینه که در روزهای خاص سطل هارو جمع آوری کنند ...
فقط تونستم با صدای بلند بخندم به این راه حل و چقدرررررررررررر دلم خواست اون آدمی که این راه حل به ذهنش رسیده و اونی که تایید کرده رو ببینم ...
تا خونه حواسم به همه جا بود تقریبا مال تمام جاهای پُرتردد جمع آوری شده بود : دی

پیوست :  یک سال گذشت از روزهای تلخ و رنج آور و هنوز ...

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

اعلام وضعیت کمی سفید...


خب
می خواستم بگم که اوضاع کمی بهتره این روزها ، البته کمی واقعا !
یعنی پذیرفتن و هماهنگ شدن با شرایط فعلی جای شوکه بودن و غم و اندوه رو گرفته ظاهرا ! 
اوووم...
 چند هفته پیش فکرش رو نمی کردم که با این سرعت بتونم خودمو بازسازی کنم اما مثل اینکه تونستم و
و این به معنی پوست کلفتی من نیست اصلا !!! فقط نشون میده که من چقدر ر ر ....   بماند حالا  (  :دی   )

هنوز به طرز عجیبی روزهام داره با سرعت میگذره و من کماکان گذرش رو حس نمیکنم بَس که زمان برای فکر کردن ندارم ،
شب و روزام شده کار و درس و ... ! 
فقط دلم میخاد این پروژه زودتر تموم شه تا بتونم نفس بکشم ، 
 قول میدم ،قول میدم دیگه تا اطلاع ثانوی جَوگیر نشم و پروژه قبول نکنم  ،وقتی این همه وقت ندارم !! قول میدم
...دیگه اینکه کلا این مدت دارم به آدما و عجایبشون فکر میکنم ، یعنی نمیخام فکر کنم اما هی به فکر واداشته میشم ! که البته حالا خیلی هم مهم نیست من به چی فکر می کنم نه !!!
و !!!
یادم نمیاد دیگه چه مواردی رو میخاستم بنویسم پس فعلا نمی نویسم ، میرم به خرس وارانگیم برسم  ZZzzz...


پیوست 1: این ماه خرداد رو دوست ندارم اصلا اصلا ، حالمو بد میکنه نمیدونم چرا ، میشه زودتر تموم شه ؟؟
پیوست 2: خورشید جان میشه کمی روتو بکنی اونور ؟ آب شدیم رفتا !!!
پیوست 3: موضوع تازه ای نیست اما عمقش خیلی زیادتر از قبله باورکنید ، دلم سفر میخاد یه جای دور و آروم ...
پیوست 4: یک موضوع عجیب دیگه اینکه دلم میخاد مثل خرس بگیرمو بخابم و تابستون که تموم شد بیدار شم ( هم به دلیل کمبود خواب بیش از حد مجاز ، هم به دلیل گرمای بیش از اندازه ، هم فرار از این همه کاری که ریخته سرم ) اگه دلایل کافی و وافی بود لطفا سریعتر پروندمو به جریان بندازید  مچکرم .