۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

خواب


تلاطم مداوم موجهای دریا مقاومتش را هر لحظه کمتر میکرد،
احساس انقباض شدید در بدنش، میل به توقف را در درونش تشدید میکرد.
هربار که صورتش را برای نفس گیری از آب بیرون می آورد حتی توان نفس گرفتن هم نداشت!
به هر سختی خودش را رساند به جسمی که از ساحل دیده بود
فرصتی نبوده که از زنده بودنش آگاه شود،
بی معطلی دست چپش را به دور نیم تنه اش گره کرد و دوباره حرکت کرد ،
زورش دوبرابر شده بود،
مسئولیت همیشه مقاومش میکرد
هنوز به ساحل نرسیده بود که ...

از خواب پرید ..
با بدنی منقبض و خیس از عرق سردی که بر تنش نشسته بود
دوباره همان سناریوی نیمه کاره
دوباره همان خواب تکراری
لعنتی ، چه می خواهی بگویی
چرا هربار همین جا
...

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

به همین سادگی


به همین سادگی می توانی نبینی !
به همین سادگی می توانم پشت ساده ترین ها پنهان شوم
و
تو از مقابل چشمانم عبور کنی ...
به سادگـــــــــی 



۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

ماشین زمان


می پیچید ، تاب می خورد ، بالا و پایین می شود ، به در  و دیوار می خورد،
درد را می گویم
آرام که می شود ، نفس که می آید ،
دوباره گلوله می شود و به  سویی پرت می کند خودش را،
و باز نفسی که در میانه راه گیر می کند ،
دست و پا می زند 
جان می دهد ...

می خواهم سفر کنم ، به روزهای که این روزها نیستند 
به فردایی که درد میزبانش نباشد ...
کاش چشمهایم را که باز می کنم 
دور شده باشم 
دورِ دوررر...





۱۳۹۰ مرداد ۸, شنبه

خفقان


هوای گرم و ترکیب بوی عرق و عطر مسافرای تاکسی معجون غیرقابل تحمله تهوع آوری درست کرده بود ، 
شیشه ماشین رو داد پایین و سرشو کمی برد بیرون ، 
شدت برخورد باد با صورتش و حجم زیاد هوایی که وارد ریه اش می شد مانع نفس کشیدنش بود ،
درست مثل؛
حجم دردی که مانع زندگی کردنش شده بود ...





نگاه



بـا همه ی این فاصــله ها
از پشت آن شیشه ی لعنتی
حتی وقتی اینقـــــــدر دوری


نگاه کردنت خوب است،
آرام است، 
اگرچه،

بی تابی 
     چاشنی این روزهاست!
...



پنج شنبه 6/5/90

۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

بدون شرح !

                               پیوست :  دوست دارم زمان هایی را که غرق می شوی ، 
   زمان هایی که  همه ی آنچه  در دنیایت می گذرد محو 
   می شوند و تو می مانی و دوست داشتنی هایت ... 
سوم تیرماه هزاروسیصدونود

 

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

خطوط مبهم زندگی


حکایتش ، حکایت جسد بی جانی بود
که همه ی بودنش 
شده بود قلبی که
تنها ،
یادآوری رقص دستان زندگی بخش او میان گیسوانش به تپیدن وا می داشتش ...
و لبخند گنگی که بر لبانش نقش می بست

 تنها ارتباطش با دنیا 
سیم هایی بود که به زندگی دوخته بودندش
و نگاهی مبهم و مات و سرمازده...



۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

سکوت ممتد...


سکوت که می کنی دنیا سیاه ترین و دورترین سیاه چاله ی معلق در کهکشان می شود
و

من ، تنها ترین و 
گمگشته ترین فرد ساکن آن سیاه چاله...


پیوست: باران اینجاست ...

 

۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

مات





روزهای بی شماری است صبح ها با چشمانی مات و خیره از جایم بلند می شوم ، 
گویی نگاهم جایی میان خواب های نیمه شب جا مانده است


۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

کج



قاب عکس روی دیوار اتاقم چند روزی ست بی دلیل کج شده ،
از آن مدل کج شدن ها که دستم به صاف کردنش نمی رود!

درست مثل بخش های کج زندگی ام که نمی توانم صاف اش کنم 
و هر روز کج بودنشان تعادلم را بهم می ریزد ...


۱۳۹۰ فروردین ۱۸, پنجشنبه

باهار


همیشه همینطوریه ،
تا یه روزنه میبینه ، از هر گوشه کناری که بتونه جوونه میزنه و قد علم میکنه
نفهمیدم کی شروع شد
اما وقتی متوجه شون شدم که گوشه گوشه ی دلم لبریز بود از حضورشون
...
باهار اومده دوباره
با یه عالم حس نو و تازه ...


۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

خوره


می افتد به جان ات،
مثل همان کابوسهای ترسناک نه چندان دور،
همان موجودات سیاه رنگِ ریز و بی شمار که تنت را پوشانده بودند
و رهایت نمی کردند،
همان لعنتی های  . . .

مثل همان ها افتاده به جانت ،
خوره وار !
ذره ذره وجودت را از هم می پاشد و بی ثبات ترت می کند ،
نجوای درونی ست که،
مدام تکرار می شود
در بیداریهای خواب گونه و
                                     خواب های بیدارت . . .

تو می دانی که اشتباه است . . .
می دانی . . .




گردباد


 گردباد که به زندگیت افتاد ، 
آنقدر در چرخه ی معیوبش می چرخی و می چرخی 
که از یادت می رود کجا ایستاده بودی و 
اکنون کجا هستی !

گیج 
مبهوت 
مسکوت ...



۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

فقط کافیست چشمهایت را ببندی


می دانی که باید عبور کنی ،
مثل دم و بازدم است که باید باشد
اما
حسی شبیه به ترس خوره وار می جوَردَت،
آنقدر که ناخوداگاه برای لحظه ای
چشمهایت را می بندی
و بعدتر
می بینی که عبور کرده ای !

28 ساله شدم

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه