۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

سکوت


خستم از سکوتی که حرفام رو توی خودش حل میکنه،
و باز من می مونم با یه نگاه خیره ، یه دنیا حرف نگفته و یه لبخند خشکیده روی لب هام ...

دلم نمیخادش دیگه این سکوتو ، بس که آدم های دوست داشتنی دنیای من نفهمیدنش ،
بس که لبریزم کردن از حرف با بیراه فهمیدناشون ، با درک نکردناشون ، با ندیدناشون...
بس که منتظر بودم فقط بفهمن پشت این سکوت چی پنهون شده تو این سالها ...
لبریزم این روزها
ل ب ر ی ز ...

هیچ نظری موجود نیست: