۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

هوا سنگین است ... سنگین


مثه تحمل یه جسم سنگین روی قفسه سینه می مونه،
توی هر دم و بازدم  ،روی" دم " گیر می کنم و دست و پا میزنم ،
 چقدر هوا سنگینه !
نقل مکان کردم به اتاقی که تِراس توشه، مدام در رفت و آمدم از پشت ميز به تراس،
آقای " ا " نگرانم شده ظاهرا ، هر چند ساعت میاد پیشم و از هر دری حرف میزنه، خوبه حرفاش
احساس یه آدم قوی رو میده بهم ! آدمی که میشه چشماتو ببندی و در کنارش راه بری ...
می خواستم بگم که نگران نباشه، این نفسه ست که بازی درمیاره تو رفت و آمدش ، اما ترسیدم به زور راهی دکترم کنه ، بعد بفهمه که مالیخولیایی شدم فقط!
اون بچه هه دیگه داره آخرین تقلاهاشو می کنه ،
می دونه که کم کم باید دست از شیطنت برداره ، واسه همیشه ! اما هنوز داره مقاومت می کنه.

هر شب خواب می بینم که کوله پشتیمو برداشتم و زدم به جاده ... بی خبر ، بی زمان ، تنها ...
باید این بازی رو با این بچه هه تموم کنم تا بشه رفت...


۱ نظر:

مینا گفت...

توی هر دم و بازدم ،روی" دم " گیر می کنم و دست و پا میزنم



میـــگ