۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

خیره گـــــی


   خیره مانده ام
       
              ساعت ها ، روزهـــا ، ماه ها ، سالــــهاست ...


         به زندگی که میان چند کلمه گیر کرده است ...

         به سکوتی که بر نُت های زندگی ام سوار شده ...

آینه



توی آینه زُل زده ام ،

هیچ نمی بینم...


می دانم ...



آخ خ خ...کــه چقـــدر تلخ ام ایـــن روزهــــا...

 مـــــی دانــــــــــم!


شرافت زالومنشانه !


...
 الان دیگر یقین دارم آنقدرها هم که در مثالهای آدمیزادی می گفتند ترسناک نبودند این موجودات بی دفاع و بی گناه !
با جثه ی ریزشان با هدفی مشخص (نوشیدن خون آدمیزاد )حضور بهم میرسانند ، دقایقی میهمان جسمت خواهند بود
و پس از انجام کارشان به حکم شرافت و اثبات این حقیقت که خون آدمیزاد به مثابه ی قهوه قجری زندگیشان است و هیچ ارزش دیگری برایشان ندارد ،
نقش زمین می شوند و آنچه را که نوشیده اند بازپس میدهند و آرام و بی صدا تسلیم مرگ میشوند ...

حال ما این موجودات بی دفاع را خونخوار می نامیم و اسمشان را لکه دار می کنیم ...

گاه می گوییم فلانی زالو صفت است ...
کاش کمی از شرافت زالو در وجودمان بود و به یک بار خونخوارگی قناعت می کردیم !

چه بسا انسان هایی که سالهاست به روحمان چسبیده اند و از زندگیمان تغذیه می کنند و
 ما حتی نمی فهمیم که چرا گاهی اینقدر تهی می شویم از زندگی ...

انسان هایی که نه خود میدانند چه می خواهند و نه می دانند که با دیگران چه می کنند !
فقط فکر می کنند که بخش کوچکی از زندگی ما را اشغال کرده اند و حالا اشکالی ندارد که !
نمی دانند که ممکن است آنقدر از روح آن فرد بنوشند که عاقبت قالب تهی کند ...
نمی دانند که اگر بتوان وضعیت آنها را در حالت ماده ترسیم کرد ،
حکم زالویی جاودانه را خواهند داشت بر جسم دیگری ...
اما چه باک !!

کاش کمی بیشتر به تاثیرحضورمان در زندگی آدمها و اطرافیان و نزدیکانمان بیندیشیم !
باشد که حداقل زالویی نباشیم بر بستر زندگیشان ...
و به قولی " بخورید و بیاشامید اما اسراف نکنید "


پیوست : این نوشته مخاطب خاص ندارد ، لطفا کسی دچار کج فهمی نشود ، تاثیرات چندین روز بستری بودن است و بس!


۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

یه مورد اورژانسی !!!


خداوندگار مهربان



در این ماه مبارک ( بهمن ) به تعداد نامحدود روزهای شاد و بی دغدغه
 و
 سرشار از آرامش و اتفاقات هیجان انگیز و ...  نیازمندم


پس لطفا دریغ نفرمایید....
 
ارادتمند همیشگی شما سوسو

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

یک نفر اینجا ...


سکوت   
     تپش های ناموزون    
            رژه ی بی پایان مورچه ها
                             صداها
گوش کردن ، نشنیدن

نگاه ،
                  نگاه کردن ، ندیدن
    خیـــــال
             آبی بی انتها
فرسودگی
                         خواب رفتگی مداوم اندیشه
سیاهچاله های مسکوت
                         نیــــــــــــــــــــــاز
دلتنـــــگی فصلی
                     
                  چرخه ی معیوب
                         
                                    گم گشتگی...


۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

دنیا را اینگونه می بینم (پنج)





بهمن 87

LeT iT sNoW...pLssS

فروریزش زمان





عقربه های ساعت حول محور خود می گردند،
بی آنکه زمانی را نشان دهند ...



Harvest Moon

Come a little bit closer,
hear what I have to say
Just like children sleepin,
we could dream this night away
But, there's a full moon rising
Let's go dancing in the light
We know where the music's playing
let's go out and feel the night

Because I'm still in love with you;
I want to see you dance again
Because I'm still in love with you,
on this Harvest Moon
When we were stangers,
I watched you from afar
When we were lovers,
I loved you with all my heart
But, now it's getting late
and the moon is climbing high
I want to celebrate,
see it shining in your eyes
Because I'm still in love with you;
I want to see you dance again
Because I'm still in love with you,
on this Harvest Moon

"Neil Young"


۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

من کجای این روزهایم ؟


از خودم می پرسم که این روزها هیچ معلوم هست کجایی و چه می کنی؟
جوابی ندارم بدهم ، سکـــــــــوت می کنم ...
این روزها ، نمی دانم از کی ! اما همه اش نیستم
همه اش خالی از من است
در خانه ، اتاق ، شرکت، کلاس ،خیابان، کافه ، کنار دوستها ، فامیل ...
گاهی وحشت می کنم از این همه تهی بودن هایم از خود!
وقتی خانه ام فقط برای غذا و ... از اتاق بیرون میروم ، مکالمه هایم با خانواده بیش از 2 یا 3 جمله نمی شود ،گاهی دلم می گیرد برای سکوتی که در خانه حکمفرما کرده ام ... نه اما با خودم می گویم بس است دیگر هرچه برای دیگران زندگی کرده ای ! بس است
زمانی که در خلوتکده اتاقم بسر میبرم اما اوضاع وخیم تر است ، یا جلوی مانیتور همانند هیپنوتیزم شده ها مشغول کار میشوم همراه با کمی موسیقی متن یا گشت زدن توی اینترنت... ساعتهای متوالی ، تا جایی که چشمهایم درد میگیرد و سرم سنگین می شود ...
کتاب زیاد می خوانم اما هرچه که مرا از دنیایم دورتر کند برایم خوشایندتر است گویا...  از نوشتن گریزان شده ام ! باورش برای خودم هم سخت است قلم که بر میدارم فقط خط های بی محتوا سرازیر می شوند روی کاغذ ... یا اگر حوصله ای باشد بالشم را بغل می کنم و فیلم می بینم ...
گاهی هم کنار پنجره اتاقم می ایستم با یک لیوان چای داغ ،ساعتی به آسمان و ماه و ستاره ها و چراغهای خانه ها زُل میزنم و گاه گاهی دودکی ...  خالی از فکر ... خالی خالــــــــی
کاری که نباشد یا اگر درد میهمانم باشد به تخت پناه می برم و آنقدر پهلو به پهلو میشوم که خواب مرا ببرد با خود .
وقت هایی که خانه نیستم هم یا شرکت می روم گاه گاهی ماشین وارانه کارهایشان را انجام میدهم که در کمترین ساعات ممکن از آنجا فرار کنم ، یا در کلاس هایی که یکباره برسر خود هوار کرده ام حضور دارم اما فقط حضور دارم !
گاهی هم ناپرهیزی می کنم و با دوستی کافه ای ، قدمی ...
اما توی هیچ کدامشان ، هیچ کدام از این روزها و روزمرگی ها مـــــن نــــیــــســــــتـــــم !
نمی دانم چه شده ، چه شده که هرروز کودکم خود را به مریضی می زند و درد را میهمان تن ام می کند و به خود می پیچاندم !
نمی دانم این سکــــــوت که خانه وجودم را تسخیر کرده تاوان کدام خودفراموش کردگی ام است ؟
اما هیچ حال این روزهایم را دوست ندارم
این همه خلا که وجودم را لبریز کرده ، این همه گس بودن و بی انگیزگی و بی شور و شوق بودن و بی تفاوتی و خنثـــی منِشی !
این حال و روز برای چون منی !!!    سخـــــت است و آزار دهنده ! خسته ام
دلم برای خودم تنگ شده !!
برای در لحظه زندگی کردن هایم و لحظه هارا نفس کشیدن هایم ...برای بودنم در ثانیه ثانیه های زندگی !
                                       
                                        من کجای این روزهایم ؟


Pic:zemotion-flickr

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

این هم یک مدلش است نه !


دیدی بعضی وقتا در ادراک آدمها و شرایط و خلاصه چه و چه ، مثل آهویــــی در گِل گیر کنی !

امروز هم دوباره دچار این حس درک نکردن آدمها شدم به میزان زیاد !!!

خب فکر کنید که امروز ششمین جلسه یک کلاسی باشد مثلا ، از آن دست کلاسهایی که از بس جَو نچسبی دارد
هر بار به خودت فحش بدهی که آخر این همه کلاس اینجا دیگر کجا بود !  که هر پنج شنبه صبح ات کلی گَس باشد
 و نادوست داشتنی .. 
هی سعی کنی خودت را اغفال کنی که بی خیال هزینه هنگفتی که دادی بشوی و بزنی به چاک جاده ...
بعد هی خودت را گول بزنی که همش هشت جلسه دیگر مانده طاقت بیار !

بعد فکر کنید یک آقاهه ای که کلا دو جلسه است متوجه حضورش شده ای ، تازه آن هم به دلیل اینکه خودش آمد و
کلی مودبانه یک کلاس مربوط به کارم معرفی کرد وگرنه بازهم نمی دیدمش از بس که در کلاس دچار انقباضم !
امروز بیاید و بیشتر راجع به کلاس صحبت کند و من هم که کلا ز گهواره تا گور دانش و اینا ...
قبول کنم و شماره ام را بدهم تا برایم دعوتنامه ردیف کند ...
تا اینجای ماجرا همه چیز خوب باشد و نُرمال ...
بعد در جواب پیغام یادآوری ارسال دعوتنامه ... یکهو با یک پیغام نسبتا رمانتیک مودبانه مواجه شوی که من  شما را از جلسه سوم که دیدمتان ( ظاهرا ایشون هم دچار انقباضات بودند !!)  بسیار پسندیدم و میخواستم بیشتر آشنا شویم و نه از آن آشنایی های بی هدف!!
از آن یکی ها و ...  خلاصه
بعد من جواب دهم که ترجیح میدم فراموش کنم این موضوع را به کل ، شما هم همین کار را بکنید لطفا سوال هم نپرسید !
بعد ...
من می مانم یک صورت باز شده از فرط تعجب ! که این یعنی چی ؟
که چرا این حالت را باید به دفعات تجربه کنم ؟
 که چطور میشود که اینطور میشود ؟   که چرا وقتی اینطور میشود من رَم میکنم به طرز عجیبی ؟
که چرا ....  ای بابـــــــااا ...

مهم نیست نه ؟ بگذریم  ... پیش می آید دیگر !!



Departure






Where Is mY pAusE BuTTuN?
........................................


pic:Departure(midnight-digital)flickr