۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

یادت که از تو تهی می شود ...

یادت را میان دستانم گرفته ام
نگاه می کنم
نگاه می کنم
دور می شوم
               دور می شوی
گنگ می شوم
سست می شوم
دستانم می لرزند
یادت از میان دستانم سُر می خورد ، می اَفتد ، ترَک می خورد ،می شکند ...
 ...عطر یادت که در هوایم جاری می شود
نفسم را حبس می کنم
مست میشوم
غرق می شوم
... و یادت که از تو تهی می شود ... 
                                          ... گَم می شوم...


اولین ها شعف آورند ...

یه حسی منو کشوند پشت پنجره اتاقم
پرده رو جمع کردم ، پنجره رو باز کردم
باد سرد صورتمو نوازش کرد و هرچی فکر و ذکر بود با خودش برد .
دوباره همون حس زنده بودنه که از سرما نشات میگیره پَر شد توی وجودم...
چشمامو بستم و .... یه نفس عمیق
زُل زده بودم به ساختمونهای روبروم ...
احساس کردم از مقابل چشمام هراز گاهی داره دونه های محوی عبور میکنه !
چند بار تند تند چشمامو باز و بسته کردم
بازم فرقی نکرد
دستمو بردم بیرون
یه دفعه یکی از همون دونه ها سُر خورد توی دستم و ...
هاه ... چی می بینم برف ف ف ف 
8 آذر 88 اولین برف پاییزی ...
هــــــــــــــــــوووم  ....
یه دختر کوچولو از آپارتمان روبرومون ، مثه من از پنجره سرشو آورد بیرون ، یکم بیرونو نیگاه کرد،
بعد انگار تازه فهمید که چی می بینه ،با صدای زیرش جیغ کشید برف ف ف  ، مامان برف !!!!  آخ جون ... در کمتر از چند دقیقه وسط کوچه داشت چرخ می زد دور خودش...
دقیقا مثل کودکی های من ...
لبریز از حس زنده بودنم


۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

یه زمانی وجود داره بین گذشته ، حال ، آینده !؟

گذشتــه
؟
حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال
؟
آینـــــده

دقیقا یه زمانی یا شاید بی زمانی بین گذشته، حال و آینده وجود داره !  باور کنید ...
از کجا می دونم ؟
خب آخه توش گیر کردم ... نمی دونم چند وقته اما من توی این زمان یا بی زمانی یا وقفه گیـــــــــــــــــــــر کردم
مثل موندن توی خلســـه ، شاید !

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

اکتشافات جدید من !


وبلاگ هایی که دوست میدارمشون رو طبق عادت ورق میزنم ، نه از آن عادتهای روزمرگی ،
از ان عادتها که دلم تنگشون میشه ، چندتایی از آنها را که در راستای دلتنگی هایم دنبال میکنم عجیبند ، نه از آن رو که
مطلب خاصی دارند نه ، از جهت شباهت عجیبشان به دلنوشته های گاه و بی گاه من !

 هر بار که می خونمشون ، به این فکر می کنم که قصه آدمها چقدر شبیه هم می شود گاهی ...
اینکه می نویسیم که یه جای خالی بزرگ رو پر کنیم ، شاید ! یا کمی سبکتر شویم یا ...
امشب داشتم با خودم فکر میکردم که اغلب کسایی که با این تفاسیر می شناسمشون ، دچار تنهایی شدن و
روزگار تنهایی به طرز عجیبی تغییرشون داده ، و حالا می نویسند که باور کنند تغییراتشون رو !

بعد یک دفعه در حین همین تفکرات یه صدای دینگــــــــــــی در سرم پیچید و به یادم آورد که من
حتی وقتی به ظاهر تنها هم نبودم باز می نوشتم !
و به دو نتیجه مختلف رسیدم : 
 1 ) اینکه احتمالا من آدم عجیبی هستم ! ( که این خیلی هم عجیب نیست )
2 ) اینکه من فقط به ظاهر تنها نبودم ، بلکه خیلی تنها هم بودم دست بر قضا ! که در عین تنها نبودن ، اونقدر تنها بودم که کاری انجام میدادم که اغلب آدم های تنها انجام میدادند !  (حل این معادله ارزش علمی نداره ، تلاش بیهوده نکنید جانم )
بله ، این اکتشاف جدیدم در راستای خودشناسی های این روزهام بود .
همین !

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

One Day



             One Day ,
           when i am a braver man,
           I will tell her these things,
           and then i will look her in the eye
           tell her i love her
           and ask her to be only mine.
           But until that day ,
           we're just friends.
                        - Charlie Huston
                 Pic: Laura Gommans

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

گند زدم!


میدونستم که اشتباهه ، میدونستم !
رفتنم ، حضورم ، شکستن عهدم ...
میدونستم !
اومدم واسه دوستم رفاقت کنم ،
واسه خودم نارفیق شدم ...
سنگینـــــه یه چیزی درونم
سرم سنگیـــــــنـــــــــه ، خیلی !
به خودم یکی بدهکار شدم ، از اون یکی هایی که به اندازه شکستن یه عهد 2-3 ساله خوردت میکنه !
نمی تونم با خودم آشتی کنم
نمی تونم ...

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

من این روزها اینگونــــــــــــــــــــه ام

شده تا به حال توی شرایط عجیب غریب و سیکل وارانه و دیوانه کننده قرار بگیری که تا حدودی خودت منجر به پیش اومدنش شده باشی ؟  تاکید می کنـــم تا حدودی !
تونستی تا به حال واسه خودت توی اون شرایطی اسمی پیدا کنی که حال و روزت رو شرح بده ؟

خب من از پَــــــس هر دوش بر اومدم ( تشویق حُضـــــــار  : دی )
اولیش که توضیح نداره چون توشم ،خیلی قشنگــــــــــــــــه ظاهرا !
و دومیش :
من اسمش رو گذاشتم ، گیج زدگی مزمنِ معلق مانده یه لنگه پا !
کاملا شرح میده حالمو نه ؟

بلـــــــــــــــــــــــــه من این روزها اینگونه ام  ....

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

من اینطور آدمی هستم ....

بله ، من اینطور آدمی هستم
از آن آدمهایی که حوصله آدمهای همیشه غمگین و همیشه غرغرو و همیشه افسرده و همیشه ناله کُن را ندارند،
از آن آدمهایی که تمام تلاشش را می کند غر نزند و غمگین نباشد و افسرده نماند و ناله نکند،
از آن آدمهایی که وقتی یکی از این حالتها را دچار شد ، آن را قورت دهد تا مبادا کسی را دچار این حال و هوا کند،
از آن آدمهایی که دلش می خواهد همه ی غم هایش مال خودش باشد و همه ی شادیهایش از آن دیگران ،
نه اینکه اهل فداکاری و این شعارها باشم نه ، اما دوست دارم آدمهای اطرافم شاد باشند همین !

اما با تمام این تفاسیر ، می خواستم بگویم این به آن معنی نیست که
من هرگز غمگین نمی شوم ، افسرده نمی شوم ، دلم غُر زدن نمی خواهد ، لوسی ام نمی آید ،
دست بر قضا به همه ی اینها دچار می شوم
و به شدت در این مواقع نیازمند آدمی از جنس صبر می شوم ، با سینه ای ستبر که دستهایم را گره کنم و کودکانه مشت هایم را به سینه اش بکوبم و پاسخ چراهایم را در لبخند اش جستجو کنم... 
بعد او سکوت کند و گوش دهد و گوش دهد و گوش ... تا اشک چشمهایم خشک شود ، و در آغوشش آرام بگیرم و
بعد دوباره خنده هایم را از سر بگیرم ...  همین
این شروع وپایان چرخه ی همه ی دلگرفتگی ها و غم های من است !

اما ، امان از روزی که آن آدم از جنس صبر جایش خالی مانده باشد و من هی هر شب مشت های گره خورده ام را به بالشم بکوبم و اشک چشم هایم را  با پیرهن ام خشک کنم تا خواب در آغوشم کِشَد... 
میترسم که این چرخه ی ناقص من را هم شبیه یکی از آن آدمهایی کند که دوستشان ندارم ، که از جنس من نیستند ...

من اینطور آدمی نبودم هرگز ...



گونه


دیروز

گونه ات
به گونه ام که می خورد
تمام خستگی روز
پر میکشید
امروز
به گونه ایست
که گونه ام به گونه ات نمی خورد
و تمام خستگی روز
پر کشیده
و نشسته
روی شانه های من


پیوست: این شعر رو توی یه وبلاگ ناشناس خوندم ، به طرز عجیبی در دل من جاخوش کرد ، لینکش را گذاشتم همی ...

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

عروسی را جیغ کشان راهی خانه بخت می کردند !

اونقدر این چند وقت در همسایگی ما دعواهای عجیب و غریب رخ داده بود از نوع زناشویی ( همان ها که نمک زندگی است !)
که من رسماً شرطی شده ام ، و هر صدای بلندی سبب ریزش دل من میشود !
ساعت 11:54 دقیقه شب پنج شنبه بود ، که صدای همهمه ی بلندی همراه با جیغ های دخترانه سبب دلشوره ناگهانی من شد !
بی اراده از پشت کامپیوتر به سمت پنجره اتاقم رفتم ، پنجره را که باز کردم بلندی و وضوح صداها دوچندان شد،
و کاشف به عمل آمد که خوشبختانه این صداها به سبب جشن عروسی است ونه چیز دیگر ...
اما واقعا عروسی عجیبی بود ، انگار همه مهمانها با هم داشتند کِل (یا به عبارتی ) جیغ می کشیدند ... آنقدر عجیب که بقیه همسایه ها را هم پشت پنجره ها زیارت کردم !

همیشه مراسم عروسی برای من ( به خصوص مراسم های فعلی ) عجیب و غیرقابل تحمل بوده ،
همیشه این سوال در ذهنم سنگینی کرده ، که این اتفاق با بقیه اتفاقهای زندگی تفاوتش در چیست که این همه هیاهو به همراه دارد
آن هم زندگی هایی که دوامش این روزا اگر به سال برسد جای شکر دارد !
هیچوقت جشن عروسی را دوست نداشتم ،  یعنی نه اینکه از شادی برای ازدواج نزدیکان و دوستان ناراحت باشم ، نه اما از برگزاری کلیشه ای این مراسم منزجرم ، مراسمی که نه عروس از آن لذت می برد و نه داماد و نه خانواده هایشان ، آنقدر که درگیر پیچیدگیهایش می شوند ...
برعکس اکثریت دختران آرزوی پوشیدن لباس عروس را هرگز نداشتم و همینطور برگزاری مراسم کلیشه ایش را ...
همیشه دلم خواسته مهمانی یا جشن یا مراسم هایی از این دست ، را آنطور که دوست دارمش انجام دهم نه آنطور که همه انجام داده اند ...
خلاصه اینکه جشن عروسی همسایه ما ، انزجار من را نسبت به این مراسم از همیشه بیشتر کرد  !
یاد گفتمانی افتادم که چند روز پیش توی کافه با مینا داشتم! که گفتم ، چقدر دوست دارم  عروسی یا جشنهای خاص را توی یه همچین کافه ای برگزار کنم ، با همه دوستان نزدیک !
همان بهتر که مجرد بمانم با این نظریات کارشناسیم نه ؟!!!!


۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

حال ِ همه ی ما خوب است

سلام

حال ِ همه ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدن ِ گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی ِ بی سبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنار ِ زندگی می گذرم
که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل ِ نا ماندگار ِ بی درمان...
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالی خواب های ما سال ِ پُر بارانی بود
می دانم همیشه حیاط ِ آنجا پُر از هوای تازه ی "باز نیامدن" است
اما
تو لا اقل
حتی هر وهله
گاهی ،هر از گاهی
ببین انعکاس ِ تبسم ِ رویا شبیه ِ شمایل ِ شقایق نیست؟
راستی خبرت بدهم
خواب دیده ام خانه ای خریده ام
بی پرده
بی پنجره
بی در
بی دیوار
هی بخند!
بی پرده بگویمت چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوترِ سفید از فراز ِ کوچه ی ما میگذرد!
باد بوی نام های ِ کسان من می دهد
یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش ِ آسمان بیاوری؟!؟
نه ریــ را جان
نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه
از نو برایت می نویســـم
حال ِ همه ی ما خوب است اما تو باور نکن...


P.S: سید علی صالحی


THE CYCLE THAT IS YOU



I know i have a heart because i feel it breaking.



who we are




The tales we tell ourselves about ourselves make us who we are ...

"Megan McCafferty"

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

نصیحت استادانه از نوع بی مقدمه


یک سوال : هیچوقت سعی کردی یک صخره رو با نگاه کردن جابجا کنی ؟

جواب من : نه راستش سعی نکردم تا حالا !

ادامه سوال: خب ... خواستم بگم من چند بار سعی کردم و نشد ، شاید تو سعی کنی بشه !   اما خوشحالم که سعی کردم :دی
                یهو جوگیر شدم خواستم نصیحتِ استادانه بکنم !

من : ....