۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

یکی از آن روزها ...

امروز یکی از آن روزهاست
 از آن روزهایی که پِی بهانه ای ،
که دلت می خواهد ریموت زندگیت را داشتی  تا امروزش را رَد میکردی،
که از صبح که چشم باز کردی دلت نخواسته از جایت بلند شی اما از بَس کِش آمده مغلوب ات کرده،
که فردایش امتحان داری اما هیچ درس خواندنت نمی آید و هی با پَررویی به جزوه های روی میز نگاه می کنی و باز از رو نمی روی ...
که دلتنگی هایت قلنبه می شود توی گلویت و قلبی که با صداهای عجیب و غریبش هی بی تابت می کند...
آرشیو مسنجرت را باز می کنی ، نمی نشینی ، مثل اینکه بخواهی فقط چیزی را چک کنی و بروی پی کارت، اما نمی روی
آخرین مکالمه ات را نگاه می کنی از اول، خط به خط،  بعضی خط ها را با مکث ،
مینشینی روی زمین با گردنی که دراز شده به سمت مانیتور ، میخوانی میخوانی ...
از دلتنگی خودت را میمیرانی و بعد
همانجا کف زمین دراز میکشی انگار از قبل این حال را میدانستی که روی صندلی ننشستی
به سقف اتاق نگاه می کنی، به دیوارها و قفسه های کتاب و کمد و تخت و ... هیچ کدام بر عکس به نظر نمی آید
انگار که در طبیعی ترین حالت ممکن اند، و اصلا سر و ته نیستند !!
نقطه ای روی صورتت سرد می شود ،
نقطه ای دیگر هم ...
دلت می خواهد همین الان تلفن را برداری و زنگ بزنی و بگی که چقدر ...
نمی کنی ، می دانی که امروز یکی از آن روزهاست !
که اگرباز به خَلانه هایت گوش بسپاری گند میزنی ...
بلند میشوی ...
لیوان آب یخ روی میز را بر میداری به گونه ات میچسبانی ،
یادت میرود نقطه های سرد صورتت را
لیوان آب را تا ته سر میکشی
یکراست میروی سر میز تحریر
حتی توی آیینه هم نگاه نمی کنی ،
جزوه ات را بر میداری
به دیوار روبرویت خیره می شوی ...
چرا تمام نمی شود امروز ...

هیچ نظری موجود نیست: