۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

قرار بعدیم با خود باشد برای ...


من از خودم یکجور قهرگونه ای رو برگرفته ام ،
نمی خواهم خودم را
به هیچ وجه
حتی اگر تا صبح یلدا هم طولانی شود باکی نیست ،
هیچ پادرمیانی هم درکار نیست،
...
مگر
مگر بـــاران ،
اگر باران آمد
ساعاتی را
از آن بالا ، زیرهمان سقف کوتاه، کنارهمان شومینه عزیز، با خود خلوت کنم و به چراغهای نئونی و مردم و ماشینها زل بزنم، فنجان چای داغ را میان دستهایم بفشارم و جرعه جرعه بنوشم اش گویی که این لحظه تا ابد باقیست، 
 شاید کمی دلم نرم شد و توی شیشه به چشمهایم هم نگاهی کردم ، شاید!

فقط
اگر باران آمد
اگر نه ،
من نگاه را هم از خود دریغ کرده ام ...
باور کن
من بدجور با خود قهرم
یکجور خشمگین و دلمرده ای ...
یکجور بغض گونه ی فریادواری ...






۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

تهی ...



 این روزها  هیچ چیز ، هیچ چیز دلم نمی خواهد !

دنیایم را شاید معجزه ای رنگ دهد،  دخترک جنگجوی قصه تسلیم سیاهی ها شده  ...



و باز ...


و باز دوباره سکوت
این بار نه از سَرِ فرو خوردن حرف ها یا از خودگذشتگی های مضحکانه،
که از سَرِ سکوت ، سکـــوت می کنم ...

کلماتت که می لغزد بر صفحه ی نورانی پیش رویم
 پبش خود نیز، سکوت کرده ام ...
فقط نگاه می کنم
تا به انتهای جمله ات برسی
و من در سکوتم غرق می شوم و
 نبودنت را بار دیگر نظاره می کنم ...




۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

تلاطم


دوباره وحشی و طوفان زده شده ،
بي مهابا خودش را به هرچه سد راهش می شود می كوبد و عبور می كند،
با خشم و فرياد ...
می خواهد زودتر به جايی برسد كه حتی چشم در چشم خودش هم نشود ...
هربار كه كه مچ خودش را می گيرد اينگونه می شود ...
هراسيمه ، آشفته ، رنجور، ديوانه، آدم گريز ...


* هراسيمه = هراسان + سراسيمه

سايه سياه اريب



زير سقف كوتاه كافه نشسته ايم ،
چشم هايمان در هاله ای از دود مات و كدر به نظر می آيد ،
پوچی زندگی ای را رج می زنيم ، كه در هيچ لحظه ای ازآن
خود نبوده ايم ...
هيچ جز ،
پيكره ی تكه پاره ای از ديگران ...
به سايه سياه اريبی كه بر روحمان افتاده خيره می شوم،
گاه می انديشم حيات در مردگان جاری تر است از زندگانی چون ما ...