۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

Life is too shorT

I still find each day too short for
all the thoughts i want to think ,
all the walks i want to take ,
all the books i want to read,
and all the friends i want see,
"John Burroughs"

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

مداد رنگی هایم کجاست ؟ می خواهم دنیایم را رنگی کنم


خب دیگه به نظرم وقتشه ،
حتی دیرم شده !


کفشهای قرمزم کجاست ؟

میخواهم از این پس جای قدمهایم روی زندگی ،
رنگی باشد از تبار رنگین کمان ...

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

تحقق یه رویا ...




...داشتم فکر میکردم ، به خیلی چیزا ، تند و تند ...
یه دفعه انگاری یه چیزی از آسمون محکم به سرم اصابت کرد،
یه نجوا ...
هیسس س س ... همه ساکت ! آهای با شمام با همه ی من ها ، همه ی اونایی که توی من هستن و دارن پچ پچ می کنند
ساکت !
گوش کردم دوباره ، اون نجوا همراه باد همه جا می پیچید و هی تکرار میشد
همین لحظه ، همین حالا
مگه همین حال و هوا
یکی از رویاهات نبود ؟!
نمی خوای تحقق یه رویا رو جشن بگیری ؟!
خوب نیگا کردم به اطراف ،
حضورداشت ،
بارون ، هوای پاییزی ، یه عالمه دارو درخت ، صدای قارقار کلاغها ، بوی برگهای خیس وچمنا و کاجها ، بادهای بی دریغ و
گرمای دستهام ...
آره خودش بود ...
دستامو از هم باز کردم و همه سنگینی مو دادم به بادو گذاشتم که ببرتم به هرجا که میخواد ...
توی دلم با صدای بلند فریاد زدم ممنونم به خاطر همین لحظه
داشت می خندید ، حتما فکر کرد باز دارم خُل وارانه های همیشگیمو درمیارم ،
اما نفهمید ،
که توی همین لحظه به یکی از آرزوهام رسیدم ...

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

دخترکی که کج کج راه می رفت



امروز رو هم ویار کردم که بمونم خونه و بی خیال شرکت بشم :دی
نمی تونم مثل بچه ی آدم استعفا بدم حتما باید یه کاری کنم که اخراجم کنند و با خیالی راحت از برگشت ناپذیری جای قبلی دنبال یک جای دیگه باشم ، خب دیگه دیوونگی شاخ و دم نداره متاسفانه !
یکم زیادتر از معمول خوابیدم ، چون دیشب به لطف "دوستی " که ساعات خوشی رو باهاش گذروندم ، شب فرهنگی و طولانی داشتم
یه عالمه موزیک خوب ، یه کتاب نمایشنامه عالی (اسب های پشت پنجره ؛ ماتئی ویسنی یک ) و یک فیلم بی نظیرتر Dream که هنوز توی هپروتم و به این نتیجه رسیدم که من به این آقای کارگردان به طرز غیرقابل باوری علاقه مندم و هر فیلمش بیشتر از فیلم قبلیش منو به عرش می بره ...
خلاصه مراتب تشکراتم رو همینجا به "دوست "عرض می کنم که شب مارو ساخت ،
برعکس جناب سایت سنجش که کاملا گستاخانه توی چشمام نیگاه کرد و بی هیچ مقدمه ای گفت مردود !!!
و خلاصه به یُمن شب زنده داری فرهنگیمون صبح دیرتر با تخت عزیز خداحافظی کردیم .
بعدِ یه صبحانه دل انگیز تصمیم گرفتم که کار منفور رفتن به بانک رو که مدتها بود پشت گوش مینداختم بالاخره باهاش روبرو بشم

بانک " نمای داخلی "
(به لطف فرهنگ سازی و رفتار متمدنانه ای که چند سالی می شود باب شده است توی بانکها هر بار که میروی شماره بگیری تقریبا 150 نفری جلوی تو هستن و باید ساعتها وقت بی ارزشت رو تلف کنی .)
شماره ام رو گرفتم 803 به تابلو ها نیگاه کردم 647 ! به به
توی یه صندلی جا گرفتم ، یه جا که مطمئن بودم اون آقای صندوقدار گستاخ منو نمی بینه ( آخه یکی از همین دفعات که کارم به بانک افتاد ، یکی از این صندوقدارهای نامحترم خیلی گستاخانه ازم پرسید که مجردم ! با یه نگاهی که به سرتاپام انداخت ، و اگه با چشمای از حدقه دراومده ی من مواجه نمی شد چیزهای دیگه ای هم می پرسید ، اولش خوشبینانه فکر کردم جدیدا توی فرم افتتاح حساب اضافه شده که متاهلی یا مجرد ! بگذریم ، از اون به بعد سعی می کنم از جلوی چشمای هیزش دور بمونم )
به چهر های آدما نیگاه میکردم ، و صداهاشون ...
خانومی که زنگ زده بود به شوهرش و داشت توضیح میداد که چه اتفاقاتی افتاده و چون مبایلش روی بلندگو بود همه داشتن می شنیدن که شوهرش داشت اصرار میکرد اونم با یه لحن مسخره و توهین آمیز که گوشی رو بده به رئیس بانک ! و زنه سرخ و سفید می شد که آخه من روم نمی شه ...
یه خانومی که قیافه اش خبر میداد از سِرِ درونش و اینکه کلی مصیبت زده بود و یه جورایی سعی داشت نقش خواهر پتروس فداکار را رو بازی کنه ، می گشت و شماره هایی که مردم اضافه داشتن رو می گرفت و به بعضی ها که بچه داشتن یا مریض بودن میداد ..
چند تا پسر 19-20 ساله که به قول خودشون توی کار اسکُل کردن مردم بودن و می گشتن آدم های ساده رو پیدا می کردن و با یه قیافه مظلوم نمایانه میخواستن که فیش اونا رو هم پرداخت کنند !
خانومی که به جرات میتونم بگم همین الان میتونست در نقش یک عروس به آتلیه عکاسی بره ، با عشوه های خاصی که من هرگز توانایی اجراشو نداشتم و ندارم ، صندوقدار رو راضی کرد که کارش رو زودتر انجام بده !
...
و این قصه سر درازی داشت ، تا اینکه یه دخترک 3-4 ساله که هنوز قدرت ادای کلمات رو نداشت ، با موهای دوگوش که یکیش بالاتر از اون یکی بود ( نشان از بی توجهی مادرِ ماجرا ) و کلی گیره و گل اینا روی سرش بود ، با چشمای درشت و زیبا و بدن لاغر و نحیف که داشت کج کج از جلوم رد می شد توجهمو جلب کرد به خودش ، به طرز بامزه و عجیبی خاص بود ، یا دنده عقب راه می رفت یا اوریب و کج ... بعد همونطور که راه می رفت به سمت عقب با چشماش آدمارو جوری نیگاه میکرد که انگار داره یه چیزه خاص رو توی اونا می بینه ... حتی وقتی مامانش دستش رو گرفت که با عجله برن بیرون باز هم دست از کج راه رفتن برنداشت :دی

بعدتر بچه های بیشتری رو دیدم ، دختر تپلی و 5-6 ساله ای که کلی مرتب بود و حواسش به مردم نبود اصلا و دستش رو مشت کرده بود جلوی دهنش و داشت یه آهنگی رو که ظاهرا قِردار بود( چون همزمان داشت قِر هم میداد) می خوند و کلی احساس جالبی داشت ظاهرا ..
یه پسر 1-2 ساله فوق العاده پر انرژی و شیطون که ، که ظاهرا مامانش با یه گونی سیب زمینی اشتباهش گرفته بود (اینو به خاطر فرم بغل کردن و بی توجهی ایش به بچه ی بیچاره میگم !
یکم اونطرف تر یه پسر 6-7 ساله بود که توی کار تقلید چهره ی آدما بود و کلی خندیدم از دستش ،
و ...
بچه هایی که گذر زمان رو با وجودشون احساس نکردم !

و باز دوباره دلم خواست که چندین تا بچه به فرزند خوندگی قبول کنم !

سراب

رویاهای سبزناکِ بارانگونه ی جنگلوارانه ام در نطفه سوختند و خاکسترشان را هم باد برد ...
سرابی بود ، سرابِ زمانی برای آرامش !
این نیز بگذرد ، اگرچه سخت ...

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

رقص میان کاغذهای خط خطی



صدای ضربان قلبمو می شنیدم دیگه !
زود رسیدم باز ...طبق معمول که واسه رسیدن به یه جای خاص یا شخص خاص هیجان دارم و زود میرسم،
نیم ساعت.. توی راهروهای طویل برج قدم زدم
سرما و بی روحی اونجا هم نتونست از هیجان من کم کنه ...
بالاخره یکی از ساراها اومدو رفتیم تو ، با یه لبخند مهربون به استقبالمون اومد ،
توکای دوست داشتنی ، همونطور که تو ذهنم به تصویر کشیده بودمش،
احساس میکردم مدتهاست که مارو میشناسه ...

به قول خودش ، تا رسیدن بقیه باهم معاشرت کردیم گپ زدیم
اونهایی که شهادت میدن به شیطونی و بی پروایی و بی قراری من ،
 باید بودن و میدیدن چه جوری توی لاکم فرورفته بودم و دچار انقباضات بودم ! :دی
...
شروع کلاس و خطوط ناپخته و خام و ناموزون ما

...
خیالی واقعی بود همه اش ،
انقدر خیالی که گذر زمان را نفهمیدم،
آنقدر واقعی که بخشی از من هنوز جامانده آنجا...
داستان جالبش برای اینکه به ما بگوید عادتهای زیبا و دوست داشتنی بسازیم برای روزهایمان ...شاید برای فرداها
که قلم و کاغذ بشود عادتمان...
که چه خوب می گوید و می بیند توکای مقدس ...
خوشحالم که یکشنبه ها در سرنوشت من حامل افراد خاص و روزهای خاص و کلاس های خاص است
دچار سرخوشی بی و حد و اندازه شدم
و کلی حرکات موزون ...
(پایان جلسه اول :دی)
ممنونم توکا

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

س س س ...

گاهی اتفاقای خوب بی صدا می یان تو زندگیمون ...
س س س س س....

یه غیرمنتظره ...




فردا یه روزه خوبه !
شروع یه اتفاق غیرمنتظره ...
دارم لحظه ها رو می شمرم که زودتر بهش برسم
فردا بهتون میگم
باید خودم باورم بشه که خواب نیست :دی

جهل !

همیشه از قضاوت و پیش داوری بیزار بودم و هستم...
دچارش شدم ! لغزش کردم ...
" عمل نکردن به آنچه که میدانی ، عین جهل است "

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

گاه نوشته هایم



صدای آلارم ساعت رو شنیدم که دیگه داشت به اوجش می رسید، یعنی دیگه باید پاشی !!!!!!!

هرکاری میکردم چشمام باز نمی شد ، با خودم فکر کردم که چقدر زود صبح شد انگار تازه خوابم برده بود، بدنم دچار کوفتگی مزمن بود !

یادم افتاد که نزدیکای صبح خوابم برده بود و الان 8 صبحه

فکر کردن به اینکه باید تا فرمانیه برم یعنی دو تا ماشین باید عوض کنم و ترافیک چمران نمایشگاه و پارک وی تا تجریش حس بدی میداد .

یکساله و 4 ماهه که هر روز این مسیر رو میرم و میام ، از شرکت قبلیم هم که میخواستم دربیام بعد 6 سال ،

یه همچین حسی رو داشتم !

از این حس روزمرگیه بیزارم ، از این مثلا کارمندی که شدم ، از این زندگی مرغی ، هر چند که من کماکان عشقی میرم و میام و ساعتی شدم به زور و دعوا ؛ اما همینشم از توان من خارجه ...

این هر روز رفتنه ...

من کجا و یه جا موندن کجا ...

دوباره صدای ساعته بلند شد ... لای چشمامو یکم باز کردم نور اتاق چشمامو میزد ، یه کش و قوس طولانی به تنم دادم و بلند شدم

یه چند دقیقه همینطوری رو تخت نشستم ... تا روح مبارک برگرده به جسمم ...

سعی کردم تمرکز کنم ببینم دیشب چه خوابی دیدم

یادم نمی اومد ذهنم سفید و خاکستری بود کاملا...

اما مطمئنم که یه خواب ناخوشایند بوده ، چون همه ی تنم دچار انقباض بود ، و توی سرم یه چیزی هی گُروم گُروم میکرد و سنگین بود ..

یه تصویرهایی هی از جلوی چشمم رد میشد ...

نمی تونستم جمع بندیش کنم

بلند شدم از جام ، رفتم خدمت خلیفه ( همان دستشویی و اینا ...)

توی آیینه به صورت پُف آلودم خیره شدم ...چقدر خالی بود نگاهم ... شیر آب سرد ،دستای پُر از آب، صورت خیس ...

چه حس خوبیه تماس آب با یه بدن نیمه جون ... بعد دوش آب ... یکم بهتر شدم

کمد لباسا و یه ست هَچل هفت ... و ... یه فنجون چایی داغ حالمو بهتر میکنه بعضی وقتا یا آب میوه خنک شاید!

از خونه زدم بیرون واسه مقابله با روزمرگی یه راه دیگه رو انتخاب کردم واسه طی کردن مسیر پیاده همیشگی ، درختای جدید ، گنجشکای جدید ، گربه های جدید ، خونه های جدید ، آدمای جدید ...

تاکسی تجریش ... هدفون رو گذاشتم توی گوشم و فولدر مورد علاقه ام رو play می کنم اینطوری راه کوتاهتر به نظر میاد و گرما قابل تحمل تر!

کنارم یه خانمی نشسته که دهنش بو میده و هی با تلفنش حرف میزنه ،

صدای موزیک رو زیاد میکنم و شیشه رو میکشم پایین ، برخورد باد با صورتم و پریشونی موهام ، حالت بی وزنی خاصی بهم میده .

...

تجریش و شلوغی همیشگیش ... هنوز بهش عادت نکردم ، انگار همه دارن از یه چیزی فرار میکنن یا به سمت یه چیزی هجوم میبرن

از جلوی آیس پک رد میشم و به رسم عادت شالم رو میگیرم جلوی بینیم که از جلوی اون ماهی فروشی کذایی رد شم ، یادم میفته که اونجا چند وقته تبدیل شده به آبمیوه فروشی ، شالم رو میندازم با خیال راحت یه نفس عمیق میکشم ،

بوی گند ماهی توی ریه ام پر میشه ...دچار تهوع میشم

با تعجب نگاه دوباره ای به مغازهه میندازم ! آبمیوه داره فقط ، شاید داره قاچاقی آب ماهی هم میفروشه!

شایدم ذات مغازه ها هم مثل ذات آدما عوض نمی شه ...

حس عجیبیه این بویی که باقی مونده

دلم میخواست از یکی بپرسم ، ببخشید شمام بوی ماهی رو می شنُفید ؟!!
...

تاکسی های درب و داغون چیذر و پیرمردهای بی حوصله و گاهی زیادی یواش راننده ... مسیر پر از چاله چوله و تنگ و باریک چیذر..

بالاخره دم در شرکت ، زنگ رو با همه نیروم فشار میدم ، از حیاط رد میشم دوتا در رو رد می کنم و میز منشی سلام همیشگی ، انگشت میزنم و ساعت ورودم رو در تاریخ ثبت میکنم 9.30 صبح ... بچه های فروش سلام ولبخند صبح بخیر ... سرایدار ، طبق معمول از جلوی اتاق حسابداری بی توجه و سلام رد میشم ، از پله ها میرم بالا ، منشی ، سلام و ... آقای انفورماتیک و لبخند مهربونش و سلام گرمش ... اتاق خودمون ، سلام و صبح بخیر و لبخند و حرفای معمول...

دکمه power کامپیوتر رو میزنم و میشینم پشت میزم ...

شروع شد ...

شایدم تموم شد ...

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

حکایت دانستن تو و نگفتن من

تو که می دانی
تو که میدانی ، خسته ام
خسته تر از آنی ام که حتی دلم بخواهد خستگی ام را توضیح دهم.

تو که میدانی
دارم کم می آورم
خودم را ،
تو را.

تو که می دانی
سخت است این روزها،
که سخت تر می شود مدام
...
تو که همه را میدانی

پرسیدنت برای چیست !

وقتی حتی بودنت را دریغ می کنی با بهانه ها ...

من ... بعضی وقتا






اوه ! چه دل گرفته ای ...

my ... nights

خب من اعتراف می کنم که از دیدن این فیلم سیر نمیشم !

my blueberry nights

و اگه بگم همیشه چه وقتایی هوس این فیلمو کردم دیگه یقین پیدا می کنید که من ... هان چی ؟ من خیلی هم نرمال و خوبم :دی

دیشب واسه بار ششم دیدمش ، ساعت 1 شب ، وقتی از فرط خستگی مثه جنازه افتادم رو تخت و داشتم پاهامو که از درد داشت ذوق ذوق میکرد و ماساژ میدادم و چشمام از خستگی قرمز شده بود

یهو دلم به طرز فجیعی هوس دیدنشو کرد (دقیقا هر دفعه توی یه همچین شرایطی هوس این فیلمو کردم دلیلشم نمی دونم : دی )

منم که هیچ وقت دست رد به دلم نمی زنم ، میدونید که !
تازه اینکه حتی یه قسمتهایی روهم زدم عقب و دوباره نیگا کردم :دی

خلاصه اینکه خیلی خوش گذشت !
بعد باز دلم به کافه خواست ...
یه جود لاو ...
یه آغوش از نوع جود لاوی که توش گریه کنم ...
یه بلو بری پای ...
هوای سرد ...
بعد خوابم ببره ...بعدتر وقتی بیدار میشم ببینم که همه چی خواب نبوده واقعی بوده این از همه مهمتر بود ...
"باز بخش رمانتیک ماجرا عود کرد " ( آیکون کسی که داره از سرش قلب در میاد و یه نفر دیگه که داره میزنه تو گوشش که از خواب پاشه )



با این بخششم دوباره کلی حال کردم و همزادپنداری و اینا ...

In the last few days, I've been learning how to not trust people, and I'm glad I failed


۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

فکر!؟

خیلی جالبه !
شایدم مسخره است
اینکه فقط به یه موضوعی فکر کنی
و با یه دوست راجع بهش حرف بزنی...
بعد از چند روز ببینی که ، همه چی و همه کس و همه دنیات ، دور بر اون موضوع داره می چرخه !
بعد هی همه ی آدما بهت پیشنهاداتی در باب همون قضیه بدن بی اینکه بدونن تو چندوقت پیش بعد از سالها افکار دُگم وار ، به این موضوع مثبت نگاه کردی !
فقط بهش مثبت نگاه کردی، یعنی با خوت فکر کردی حالا اینقدرهام بد نیست
فکر کردی خب ، برای من هم بهتره شاید
به رفتن ...

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

و یه بار دیگه زنده باد دیوانگی ....


خب به گمونم این حالتو بقیه هم تجربه کردن !
که همیشه وقتی کلی کار ریخته سرت، یا حسابی گرفتاری و وقت سرخاروندن هم نداری
یا وسط یه مهمونی هستی و خیلی داره بهت خوش میگذره
یا توی یه شرایط بحرانی هستی
یهو دلت هوای یه نفر که نباید ، رو میکنه !
بعد هی خودتو سرزنش میکنی و در نهایت یه لبخند کجکی گوشه لبت جا خوش میکنه
و یه احساس که بهش میگن دلتنگی گوشه ی دلت خونه میکنه
و بعد دیگه همه چی تعطیل میشه
و بعد مطمئن میشی که دیوونه ای ...
اما من
یه جور دیگشو این روزا دارم تجربه میکنم
که یاد اون یه نفر اونقدر گنده میشه توی روزمرگی هات که دیگه جایی واسه خودت نمی مونه
بعد میبینی که مثل مسخ شده ها ساعتهاست زل زدی به صفحه مانیتور ، دیوار اتاق ، دستهات و کاغذ سفید زیر دستت ....
و نگاهت توی اون دورها گم شده ...

و بعد ندانی که این هم همان دیوانگی ست
یا یک سور زدی به آن ...

این روزها
فقط برای پذیرایی دیوانگی دارم
میهمان من باش ...

آغوشی به پهنای دلتنگیهام میخوام

فهمیدنش کار سختیه ؟
نه واقعا سخته !
سخته دونستن اینکه ، بعد این همه بودن من کنار آدمهام
که به یه اشاره همه بال می شدم و کنارشون بودم
که همه دست میشدم و نوازششون میکردم
که همه آغوش میشدم و توی بغلم جا می گرفتن
که همه گوش میشدم و سنگ صبور دلتنگیهاشون و گلایه هاشون و غم هاشون ...
که همه ذوق و شادی میشدم توی شادیهاشون به هوا می پریدم ومیخندیدم و دورشون می چرخیدم
که حالا این من !
که کسی نباشه توی همچین وقتایی که آرومم کنه..
که همه ... که همه ی من الان بشه تنهایی
که اونایی که باید باشن، گرفتار ! که من باید درکشون کنم
که باید توی میل باکسم و مسیج هام بگید که هستین
که نمیخوام میلای آدمامو توی میل باکسم..
که نمیخوام مسیجای آدمامو تومسنجرو مبایلم...
که نمیخوام صدای آدمارو پشت تلفن..
که از این تلفن..ازاینترنت...از این عصر ارتباطات متنفرم...
که تو که میدونستی من همه ی حسهام خلاصه شده توی لامسه !
که باید لمس کنم تا بفهمم بودنو ...که عطر تنو ...
که میخوام آدمامو که بگیرنم توی بغلشون...
که باشن ...
که حالا که بی تابشونم
که حالا که می خوام باشن
که حالا همه ی من نشه بهانه
که حالا من ! بی بهانه یه چیزی راه گلومو هی نبنده
که چشمام هی نم نکشه ...
که میدونید نبودنهام و گم و گور شدنهام واسه چیه
که آخه من ...
پیوست : حتما من زیادی حساس شدم !! یه فکری به حال سِنسورهام باید بکنم ...

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

رفتن ...

به رفتن فکر میکنم
به عبور
به رد شدن از همه ی چیزهایی که درون آنها گیر کرده ام

به زندگی که مانند گودال قیر در آن فرو رفته ام
به ترک کردنش
به پوست انداختن

چیزی درونم میلرزد ، نمی دانم چه !
شاید اینکه این همه انتظار بی نتیجه؟
شاید پذیرفتن یک مسیر اشتباه؟
شاید ترس از خودم
از خودم که می دانمش
که اگر بروم دیگر بازگشتی نیست
که اگر بروم
همه ی چیزهایی که داشته ام را باید چال کنم
که باید بگذرم
که باید عبور کنم


پیوست: حال ام بده ... خیلی بده
دلم گرفته ...
دلتنگم برای همه چیزهایی که به پاشون صبر کردم
دلم از آدمها گرفته ، آدمهایی که حالمو نمی فهمن ! که نمی فهمن حالم بده ، که دارم دست و پا میزنم ! که به خاطر
اوناس این حال من ! که من اینطوری نبودم ، که منو اینطوری کردن ، که گذاشتن و رفتن ،
که من موندم با کسی که دیگه خودم نیست ...
دلم میخواد یه جا آروم بگیرم ...
یه جا که تموم شه همه ی این تعلیق ها ... همه این نفهمیدن ها ، همه این ...
که خودمو پیدا کنم

خسته م...

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

معلق ماندن بین زمین و آسمان

....
هی رفت بالا ، بالا و بالاتر
اونقدر رفت بالا که همه چی عینهو یه نقطه شدن
دیگه از شکل دراومده بودن و رنگ بودن فقط
دید که چقدر همه چیز کوچیک و ساده به نظر میاد
.
.
.
.
.
یه دفعه سقوط کرد
افتاد پایین ، پایینِ پایین
اونقدر پایین که دید مث یه نقطه شده میون
اون همه شکل و حجم های گنده
دید که چقدر همه چیز بزرگ و پیچیده و عجیبه
.
.
.
.
من میون بالا و پایینِ زمین و آسمون گیر کردم
و گیج می زنمو و تاب می خورم
و نمی دانم زندگی و اتفاقاتش و همه همه ...
بزرگ هستند یا کوچک
ساده هستند یا پیچیده ...
و من یه نقطه کوچیک میون آسمون وزمین؟!

زندگی رفته روی دور تند ...


حالا دیگه من هی هیچی نمی گم شُمام هِی تندترش کن !
خب دِ نکن دیگه ! ای بابا
خب شد 14 شهریور 1388 میدونی یعنی چی ؟
یعنی 6 ماه از سال 88 که من هنوز به نوشتن تاریخش عادت نکردم گذشته!!
یعنی 6 ماه دیگه میشه سال 89 !!
یعنی انگاری همش یه خواب بود همه ی این 6 ماه ... و این چندین سال
یعنی من هیچی نمی فهمم از این روزها که دارن میگذرن و اونا باز هم دارن میگذرن!
یعنی 5 ماه دیگه من میشم 26 ساله !
یعنی ...
یعنی ترس دارم از اینکه روزهام اینقدر خالی دارن میگذرن
یعنی دوست ندارمشون این روزهارو
یعنی جا موندم از گذر روزها و ماه ها و سالها
یعنی یه جایی متوقف شدم
یه جایی گم شدم ...
گم شدم ...

......................................
یعنی 5 ماه و نیم دیگه میشه 5 سال ... میشه 5 سال که تو هستی...
و من هنوز باورم نمیشه که 3 سالِ که نیستی ...

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

من یه جایی گم شده بودم



هی نگاهش کردم و زل زدم به چشماش ، اونقدر خالی بود که خودمو توش دیدم
دستاشو گرفتم توی دستام ، از سردی دستاش موهای تنم سیخ شد ...
سرمو گذاشتم روی سینه اش ببینم قلبش میزنه هنوز ... سکوت بود سکوت
چطور زنده بود پس ؟ هان ! نمی فهمم
گفتم تو چرا اینطوری هستی ؟
گفت چطوری ؟
گفتم همینطوری دیگه !
نه نگاه داری و نه گرما و نه قلبی که بتپه !
با تعجب داشت نیگام میکرد ... انگار که از یه سیاره دیگه اومده باشم
گفت چیا ندارم ؟
گفتم هیچی هیچی اومدم که برگردم ، مچ دستمو محکم گرفت
.
.
.
از خواب پریدم
دارم میلرزم بدنم یخ زده
فک کنم دستش رو دستم جا مونده ...
و سرماش رو تنم

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

من فقط می خوام بدونم چرا ؟



میشه فقط یکی به من بگه چرا ؟
یکی بگه که چی به سرمون داره میاد ؟
یکی بگه که چرا اینقدر راحت میذاریم که همه خوب هایی که داریم از دستمون برن ؟
چرا اینقدر زود بدست آورده هامون رو از یاد میبریمو و کم کم نمی بینیمشون ؟
چرا اینقدر زود همه چیز برامون عادی و تکراری میشه و رنگ میبازه !
چرا یادمون میره که فلان چیز یا فلان کس اونقدر برامون ارزش داشته یه زمانی و حالا حتی دلتنگش که نمی شیم هیچ، حتی ترجیح میدیم با یکی جدیدتر عوضش کنیم ؟

مگه قدیم ترها آدما چه طور بودن که همه چیز اونقدر ارزشمند بود توی زندگیشون و از همه چیز و همه کس مثه بلور مراقبت میکردن تا مبادا لب پَر بشه ! مبادا گوشه خونه خاک بخوره و رنگ ببازه !

ما داریم با این همه عجله به کجا میریم ؟

من از این همه نگاه خالی و دستهای سرد میترسم ...
میترسم ...

یه وقتایی که حس میکنی دنیا خالی شده از همه چی ...

خب اینطوریه دیگه !
یهو به خودت میای می بینی
چقدر همه چی خالی از همه چیه ! (الان خودمم نفهمیدم چی گفتم)
یهو نیگا میکنی میبینی چقدر دنیات خالیه !
نه خالی به اون معنای واقعیِ خالی بودنا !
خالی دیگه
توضیحم نداره !
دنیام در عین روزمرگی ها و پُر بودنهاش یک خلا بزرگ دارد از نوع پُر نشدنی
یک خالی بودن که صدا هم توش نمی پیچد حتی !

حرفهایم کو ؟


خب فقط به این مرض دل انگیز دچار نبودیم که شدیم!
مرض ما از این قرار است که حرفمان نیاید این روزها، یعنی نه اینکه حرف نباشد ها ! نه ! هست تا دلت بخواهد ..
اما تا به سمت زبانکده سرازیر میشوند ، محو میشوند ، آب می شوند ، نیست می شوند ...
کاش به همین بسنده میکرد این ناشناخته مرض !
بعد سرمان سنگین میشود به ناگه ، تاب میخورد ، گیج میزند ، درد دار میشود
بعد ترَش دلمان فشرده میشود به هم و هی تنگ تر و تنگ تر میشود ...
بعدتر هم دارد تازه،
که نگاهمان خیس می کند خودش را تا ناکجاآباد ...
حالا بیا و به آدمها بگو که به چه مرضی دچار شدی، مگر باور میکنند !
اصلا مگر همین خودِ خودت باور کرده ای ! هان