۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

اولین ها شعف آورند ...

یه حسی منو کشوند پشت پنجره اتاقم
پرده رو جمع کردم ، پنجره رو باز کردم
باد سرد صورتمو نوازش کرد و هرچی فکر و ذکر بود با خودش برد .
دوباره همون حس زنده بودنه که از سرما نشات میگیره پَر شد توی وجودم...
چشمامو بستم و .... یه نفس عمیق
زُل زده بودم به ساختمونهای روبروم ...
احساس کردم از مقابل چشمام هراز گاهی داره دونه های محوی عبور میکنه !
چند بار تند تند چشمامو باز و بسته کردم
بازم فرقی نکرد
دستمو بردم بیرون
یه دفعه یکی از همون دونه ها سُر خورد توی دستم و ...
هاه ... چی می بینم برف ف ف ف 
8 آذر 88 اولین برف پاییزی ...
هــــــــــــــــــوووم  ....
یه دختر کوچولو از آپارتمان روبرومون ، مثه من از پنجره سرشو آورد بیرون ، یکم بیرونو نیگاه کرد،
بعد انگار تازه فهمید که چی می بینه ،با صدای زیرش جیغ کشید برف ف ف  ، مامان برف !!!!  آخ جون ... در کمتر از چند دقیقه وسط کوچه داشت چرخ می زد دور خودش...
دقیقا مثل کودکی های من ...
لبریز از حس زنده بودنم


هیچ نظری موجود نیست: