۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

زلزله

گاهی وقتا ، رخ دادن اتفاقاتی ،
یا حتی شنیدن خبری از دوستی ،
همانند زلزله ای 5-6 ریشتری آدمی را تکان می دهد
تکانی از جنس ، زیر و رو شدن و خرد شدن و فرو ریختن ...
اینکه آن خبر یا اتفاق خوب است یا بد ! کاملا بی اهمیت است در مقابل آنچه که در تو رخ می دهد،
مهم چیزی است که در تو میلرزاند ، می ریزاند،
مهم چیزهایی ست که از تو میگیرد،
مهم دردیست که بر جا میگذارد،
مهم تنهایی ست که نثارت می کند ،
مهم این است که به تو می فهماند ، تلاشت برای نشان دادن چیزی که نیستی بیهوده بوده !
اینکه تو شاید بتوانی به خودت و دیگران دروغ بگویی که تغییر کرده ای و ...
اما به جهان و کائناتش نه !
که تا کی می خواهی نقاب به صورت بگذاری ؟
که تا کجا می خواهی خودت را بازی دهی ؟
که رودست خورده ای از خودت !
که جا مانده ای ،
که ...

پیوست : انگار که همه ی دنیا روی سرم آوار شده است و همه ابرهای دنیا توی دلم جا گرفته اند
دلم می خواهد از خودم فرار کنم، از این من دروغگو ! از منی که بازیم داده است،
دلم می خواهد خودم را بالا بیاورم ...

هیچ نظری موجود نیست: