۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

بی هوا پریدن آدم ها حتی اگر درست ، می ترساندم !



نمی دانم از کجا اینقدر مطمئنم ، که آنها که بی هوا می پرند
درست فکر نکرده اند ، یا شاید اصلا فکر نکرده اند !
حالا یکی نیست بگوید تو اگر بیل زنی ...
شاید برای تجربه ی نزدیک به واقعیتم است ! نمی دانم
اما
وقتی می فهمم کسی بی هوا پریده دلم هُری می ریزد
از همان ریختن ها که گویی از تندترین شیب تِرن هوایی به سمت پایین هل داده شده ای ، از همان ها !
همش می ترسم که نکند در میانه ی راه پشیمانی خفتشان کرده باشد !
حالا اینکه بهتر بود بمانند یا همان بهتر که بپرند ،هم دیگر از آن بحث هاست که هیچ گاه جوابش را پیدا نکرده ام !
خلاصه
اینکه دیروز برای چندمین بار این ترس را تجربه کردم و تا امروز که خبر باز شدن چتر نجاتش را شنیدم ،
هی بالا و پایین شدم ( حالا کارآگاه بازیم که بماند :دی )
اما ، فکر کردن به اینکه زمانی هیچ روزنه نوری باقی نماند ،
که راهی جز پریدن نداشته باشی !
که همه فکرهاتو هم کرده باشی .
 حالا گیریم که پریدی ، اگر یکی اون بالا ها دکمه ری استارتت را بزند ،
یا اصلا اینکه جایی استند بای بمانی حالا حالا آویزان ...
یا به کلی شات داون شوی !
یا ...
خلاصه حسابی غرق این افکار شدم
زندگی عجیبه نه ؟

پیوست : اگر خواستم بپرم خبرتان می کنم قول میدم !




هیچ نظری موجود نیست: