بله ، من اینطور آدمی هستم
از آن آدمهایی که حوصله آدمهای همیشه غمگین و همیشه غرغرو و همیشه افسرده و همیشه ناله کُن را ندارند،
از آن آدمهایی که تمام تلاشش را می کند غر نزند و غمگین نباشد و افسرده نماند و ناله نکند،
از آن آدمهایی که وقتی یکی از این حالتها را دچار شد ، آن را قورت دهد تا مبادا کسی را دچار این حال و هوا کند،
از آن آدمهایی که دلش می خواهد همه ی غم هایش مال خودش باشد و همه ی شادیهایش از آن دیگران ،
نه اینکه اهل فداکاری و این شعارها باشم نه ، اما دوست دارم آدمهای اطرافم شاد باشند همین !
اما با تمام این تفاسیر ، می خواستم بگویم این به آن معنی نیست که
من هرگز غمگین نمی شوم ، افسرده نمی شوم ، دلم غُر زدن نمی خواهد ، لوسی ام نمی آید ،
دست بر قضا به همه ی اینها دچار می شوم
و به شدت در این مواقع نیازمند آدمی از جنس صبر می شوم ، با سینه ای ستبر که دستهایم را گره کنم و کودکانه مشت هایم را به سینه اش بکوبم و پاسخ چراهایم را در لبخند اش جستجو کنم...
بعد او سکوت کند و گوش دهد و گوش دهد و گوش ... تا اشک چشمهایم خشک شود ، و در آغوشش آرام بگیرم و
بعد دوباره خنده هایم را از سر بگیرم ... همین
این شروع وپایان چرخه ی همه ی دلگرفتگی ها و غم های من است !
اما ، امان از روزی که آن آدم از جنس صبر جایش خالی مانده باشد و من هی هر شب مشت های گره خورده ام را به بالشم بکوبم و اشک چشم هایم را با پیرهن ام خشک کنم تا خواب در آغوشم کِشَد...
میترسم که این چرخه ی ناقص من را هم شبیه یکی از آن آدمهایی کند که دوستشان ندارم ، که از جنس من نیستند ...
من اینطور آدمی نبودم هرگز ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر