۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

عروسی را جیغ کشان راهی خانه بخت می کردند !

اونقدر این چند وقت در همسایگی ما دعواهای عجیب و غریب رخ داده بود از نوع زناشویی ( همان ها که نمک زندگی است !)
که من رسماً شرطی شده ام ، و هر صدای بلندی سبب ریزش دل من میشود !
ساعت 11:54 دقیقه شب پنج شنبه بود ، که صدای همهمه ی بلندی همراه با جیغ های دخترانه سبب دلشوره ناگهانی من شد !
بی اراده از پشت کامپیوتر به سمت پنجره اتاقم رفتم ، پنجره را که باز کردم بلندی و وضوح صداها دوچندان شد،
و کاشف به عمل آمد که خوشبختانه این صداها به سبب جشن عروسی است ونه چیز دیگر ...
اما واقعا عروسی عجیبی بود ، انگار همه مهمانها با هم داشتند کِل (یا به عبارتی ) جیغ می کشیدند ... آنقدر عجیب که بقیه همسایه ها را هم پشت پنجره ها زیارت کردم !

همیشه مراسم عروسی برای من ( به خصوص مراسم های فعلی ) عجیب و غیرقابل تحمل بوده ،
همیشه این سوال در ذهنم سنگینی کرده ، که این اتفاق با بقیه اتفاقهای زندگی تفاوتش در چیست که این همه هیاهو به همراه دارد
آن هم زندگی هایی که دوامش این روزا اگر به سال برسد جای شکر دارد !
هیچوقت جشن عروسی را دوست نداشتم ،  یعنی نه اینکه از شادی برای ازدواج نزدیکان و دوستان ناراحت باشم ، نه اما از برگزاری کلیشه ای این مراسم منزجرم ، مراسمی که نه عروس از آن لذت می برد و نه داماد و نه خانواده هایشان ، آنقدر که درگیر پیچیدگیهایش می شوند ...
برعکس اکثریت دختران آرزوی پوشیدن لباس عروس را هرگز نداشتم و همینطور برگزاری مراسم کلیشه ایش را ...
همیشه دلم خواسته مهمانی یا جشن یا مراسم هایی از این دست ، را آنطور که دوست دارمش انجام دهم نه آنطور که همه انجام داده اند ...
خلاصه اینکه جشن عروسی همسایه ما ، انزجار من را نسبت به این مراسم از همیشه بیشتر کرد  !
یاد گفتمانی افتادم که چند روز پیش توی کافه با مینا داشتم! که گفتم ، چقدر دوست دارم  عروسی یا جشنهای خاص را توی یه همچین کافه ای برگزار کنم ، با همه دوستان نزدیک !
همان بهتر که مجرد بمانم با این نظریات کارشناسیم نه ؟!!!!


۱ نظر:

امیر گفت...

به شدت و در حد و اندازه های بنز موافق نظریات فوق می باشیم و از عقده های گیر کرده در گلویمان می باشد.
ممنون از به یادآوری ...