۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

تحقق یه رویا ...




...داشتم فکر میکردم ، به خیلی چیزا ، تند و تند ...
یه دفعه انگاری یه چیزی از آسمون محکم به سرم اصابت کرد،
یه نجوا ...
هیسس س س ... همه ساکت ! آهای با شمام با همه ی من ها ، همه ی اونایی که توی من هستن و دارن پچ پچ می کنند
ساکت !
گوش کردم دوباره ، اون نجوا همراه باد همه جا می پیچید و هی تکرار میشد
همین لحظه ، همین حالا
مگه همین حال و هوا
یکی از رویاهات نبود ؟!
نمی خوای تحقق یه رویا رو جشن بگیری ؟!
خوب نیگا کردم به اطراف ،
حضورداشت ،
بارون ، هوای پاییزی ، یه عالمه دارو درخت ، صدای قارقار کلاغها ، بوی برگهای خیس وچمنا و کاجها ، بادهای بی دریغ و
گرمای دستهام ...
آره خودش بود ...
دستامو از هم باز کردم و همه سنگینی مو دادم به بادو گذاشتم که ببرتم به هرجا که میخواد ...
توی دلم با صدای بلند فریاد زدم ممنونم به خاطر همین لحظه
داشت می خندید ، حتما فکر کرد باز دارم خُل وارانه های همیشگیمو درمیارم ،
اما نفهمید ،
که توی همین لحظه به یکی از آرزوهام رسیدم ...

هیچ نظری موجود نیست: