۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

رقص میان کاغذهای خط خطی



صدای ضربان قلبمو می شنیدم دیگه !
زود رسیدم باز ...طبق معمول که واسه رسیدن به یه جای خاص یا شخص خاص هیجان دارم و زود میرسم،
نیم ساعت.. توی راهروهای طویل برج قدم زدم
سرما و بی روحی اونجا هم نتونست از هیجان من کم کنه ...
بالاخره یکی از ساراها اومدو رفتیم تو ، با یه لبخند مهربون به استقبالمون اومد ،
توکای دوست داشتنی ، همونطور که تو ذهنم به تصویر کشیده بودمش،
احساس میکردم مدتهاست که مارو میشناسه ...

به قول خودش ، تا رسیدن بقیه باهم معاشرت کردیم گپ زدیم
اونهایی که شهادت میدن به شیطونی و بی پروایی و بی قراری من ،
 باید بودن و میدیدن چه جوری توی لاکم فرورفته بودم و دچار انقباضات بودم ! :دی
...
شروع کلاس و خطوط ناپخته و خام و ناموزون ما

...
خیالی واقعی بود همه اش ،
انقدر خیالی که گذر زمان را نفهمیدم،
آنقدر واقعی که بخشی از من هنوز جامانده آنجا...
داستان جالبش برای اینکه به ما بگوید عادتهای زیبا و دوست داشتنی بسازیم برای روزهایمان ...شاید برای فرداها
که قلم و کاغذ بشود عادتمان...
که چه خوب می گوید و می بیند توکای مقدس ...
خوشحالم که یکشنبه ها در سرنوشت من حامل افراد خاص و روزهای خاص و کلاس های خاص است
دچار سرخوشی بی و حد و اندازه شدم
و کلی حرکات موزون ...
(پایان جلسه اول :دی)
ممنونم توکا

هیچ نظری موجود نیست: