۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

لرزیدن دل را همیشه دوست داشته ام ...


" یکشنبه خونین "

چشمام پُر از اشک بود ، از فرط سرفه های مداوم ، اشک از چشمام جاری شده بود
تمام وجودم داشت می سوخت انگار
صدای نخراشیده اش توی سرم می پیچید :
 .... کدومشون بود؟؟!!!
 (صدای برخورد باتوم لعنتیش با میله های اتوبوس )
... هان ، این یکی ؟ 
 ( باتومش رو به طرف صورتهامون میگرفت تا اون یکی از بیرون نشون بده کدوممون بودیم که فریاد زدیم نزنینش !!!)
... پیاده شید تا بهتون بگم ولایت یعنی چی ...
( یکی از بیرون اومد کنار پنجره روی پاهاش پرید تا بتونه دوباره اسپری فلفل رو به خوردمون بده ...)
... بهتون میگم گمشید پایین ... یالا !!!!!!!!
احساس میکردم الانه که هرچی درونمه بالا بیارم ... سرفه های مداوم اَمونم رو بریده بود
اشاره کرد به فیلمبردارشون ... بگیر فیلمشون رو بگیر ...
خواستیم صورتهامون رو بپوشونیم ،
که دوباره عربده کشید : واسه چی صورتتو می پوشونی هــــــــان بازش کن !!!!!!!!!!
مات و مبهوت به لنز دوربین نگاه می کردیم ...
(صدای ضربه باتوم ...) ( یه نفر دیگه بهشون اضافه شد و باز اسپری فلفل ....)
صدای سرفه هامون و صدای ضربه های باتوم و عربده های پی در پی اون لندِهور ... هی توی سرم می پیچید
داشتم فکر میکردم که چطور روی پاهام وایسم ...
حتی نمی تونستم فکر کنم که یک ثانیه بعد چی میشه ...
....
یکی دیگه بهشون اضافه شده ، جثه ریزی تری داشت ... آروم گفت ولشون کن ... ولشون کن... بریم ...
دستشو کشید و برد ...
باورم نمی شد ،
 اتوبوس حرکت کرد ....
برگشتم به عقب نگاه کردم ، فیلمبردارشون کثیف ترین لبخند ممکن رو تحویلم داد ...
چهره هاشون رو هرگز از یاد نخواهم برد ... هرگز ...

.................................................................................
"  همیشه لرزیدن دل را بی نهایت دوست داشته ام... "


دود اسپند همه جا رو مه آلود کرده بود ،
صدای خودم توی گوشم می پیچید ، زود باش ،زود باش دسته اومد ،
صدای طبل ها داشت نزدیک و نزدیک تر می شد
مادربزرگ سینی شربت رو داد دستم ، با عجله پله هارو دوتا یکی اومدم پایین ، رسیدم میون جمعیت دور خودم چرخیدم ، 
نیمی از شربت ها توی سینی ریخته بود ...مثل همیشه !

باز دلم داشت می لرزید از صدای ضربه های طبل و سنچ و صدای زنجیرها ...

از نگاه کردن به صورتهای مردها وقتی لیوانها ی شربت رو سر می کشیدند سیر نمی شدم ، صورتهای خیس از دونه های عرقشون، پاهای برهنه شون ، لباسهای گلیشون ...  حال عجیبی بود برام ... نمی دونم چی بود اما دلهره ی عجیبی بود ... دلم میخواست جای اونها باشم ، فکر میکردم توی دنیای دیگه ای هستن ...
....
محرم ها همیشه یادآور کودکی هایم است ، خانه پدربزرگ ، آخرین سالهای بودنش ،
نذری هاش ، اعتقادات دلنشینش ... خانه ی کودکی ها ، شور و هیجان آن روزها ، شربتهای مخصوص مادربزرگ که هنوز مزه اش زیر زبانم مانده است ، بوی اسپند ، دسته ای که هر سال به حُرمت بزرگواری ها و مهربانی های پدربزرگ دم خانه شان تعظیم میکرد .... حتی سالها پس از رفتنش ...
اشکهای کودکانه ام تحت تاثیر جو عجیب و غریب و خاص آن روزها ...
سالها می گذرد اما من هنوز لرزیدن های دل را بی اندازه دوست دارم ...
حتی با تمام دردهایش ...
حتی ...
..................................................................................
" دخترکی که هرسال محرم گونه اش می سوزد "


از بس هیجان داشت فراموش کرد به کسی بسپارد که کجا می رود ،
دنبال دسته عزاداری راه افتاد و مات مبهوت و هیجانزده ، رفت و رفت ...
به خودش که آمد هوا تاریک شده بود ، از خوش اقبالیش دسته متعلق به محل خودشان بود
با همان ها برگشت سمت خانه
با شور و شوق لی لی کنان به سمت خانه سرازیر شد تا برای همه تعریف کند کجاها که نرفته ،
از دور همه اهالی خانه و همسایه ها را دید که کنار ماشین پلیس ایستاده اند
خوشحال تر شد ، به خیالش که غافلگیرشان کند ...
دامن مادر را کشید ، نگاه اش که به نگاه مادر افتاد ، مادر بی حال روی زمین افتاد
تا خواست حرفی بزند
برادر بزرگ اش ، سیلی محکمی بر گونه ی راستش نواخت ... مبهوت نگاهش کرد و اشک از چشمانش جاری شد

از آن سال به بعد هر سال محرم گونه ی راستش می سوزد ... 




هیچ نظری موجود نیست: