وبلاگ هایی که دوست میدارمشون رو طبق عادت ورق میزنم ، نه از آن عادتهای روزمرگی ،
از ان عادتها که دلم تنگشون میشه ، چندتایی از آنها را که در راستای دلتنگی هایم دنبال میکنم عجیبند ، نه از آن رو که
مطلب خاصی دارند نه ، از جهت شباهت عجیبشان به دلنوشته های گاه و بی گاه من !
هر بار که می خونمشون ، به این فکر می کنم که قصه آدمها چقدر شبیه هم می شود گاهی ...
اینکه می نویسیم که یه جای خالی بزرگ رو پر کنیم ، شاید ! یا کمی سبکتر شویم یا ...
امشب داشتم با خودم فکر میکردم که اغلب کسایی که با این تفاسیر می شناسمشون ، دچار تنهایی شدن و
روزگار تنهایی به طرز عجیبی تغییرشون داده ، و حالا می نویسند که باور کنند تغییراتشون رو !
بعد یک دفعه در حین همین تفکرات یه صدای دینگــــــــــــی در سرم پیچید و به یادم آورد که من
حتی وقتی به ظاهر تنها هم نبودم باز می نوشتم !
و به دو نتیجه مختلف رسیدم :
1 ) اینکه احتمالا من آدم عجیبی هستم ! ( که این خیلی هم عجیب نیست )
2 ) اینکه من فقط به ظاهر تنها نبودم ، بلکه خیلی تنها هم بودم دست بر قضا ! که در عین تنها نبودن ، اونقدر تنها بودم که کاری انجام میدادم که اغلب آدم های تنها انجام میدادند ! (حل این معادله ارزش علمی نداره ، تلاش بیهوده نکنید جانم )
بله ، این اکتشاف جدیدم در راستای خودشناسی های این روزهام بود .
همین !
۲ نظر:
نتیجه 3 میتونه این باشه که تو ذاتا و ناخودآگاه نویسنده ای.
ام م م م ... شایدم
این یعنی نیمه پره رو دیدن دیگه !
مچکرم ...
ارسال یک نظر