خب اساسا انتظار دیگری از من نمی رفت !
چهره ام را هم که پیش خود مجسم کنی همین را درک می کنی
من و کارهای معقولانه !
پس بنابراین یکی دیگر از آن تصمیماتم را عملی کردم
آن هم بیکاری و خانه نشینی !
بعد 7-8 سال بی وفقه صبح رفتن و شب بازگشتن و قایم شدن پشت مشغله های کاری
و فرار کردن از همه آن چیزهایی که از مواجهه شان ترس داشتم
بالاخره
موفق شدم
همه اطمینان خاطرها و راحتی ها و آسایش ها و رفاه هایم را ریختم دور ...
همه را
حالا من مانده ام و خودم یک دنیای خالی
یک دنیای خالی که نمی دانم چطور پُرش کنم !
هیچ فکری ندارم
یعنی خیلی چیزها هست
اما
یکم تخریب قبل از ساختن دوباره لازم است
یکسری چیزها باید خراب شود
همین است که حالم را خراب کرده
همین تبری که به دستم است و می خواهد بعضی از آن ریشه هایی که در من رخنه کرده را ...
همین است که حالم را خراب کرده
همین است که حالم را خراب کرده ...
۳ نظر:
این قطع ریشه و مقاومت در برابر ریشه دواندن, حس زنده بودنی میده که به حال خرابش میارزه... نه؟
بعدشم مگه در نورلند تغییرات معقول هم داریم؟!
1) آره حس زنده بودن و گاهی حس مردن
نمی دونم دیگه چی به چی میارزه !
2)ممنون واسه تلاش برای روحیه دادن :)
3)خب از نظر ما نورلندیا وقتی یه چیزی نامعقوله دیگه ببین چه خبره !!!
ارسال یک نظر