۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

دخترکی که کج کج راه می رفت



امروز رو هم ویار کردم که بمونم خونه و بی خیال شرکت بشم :دی
نمی تونم مثل بچه ی آدم استعفا بدم حتما باید یه کاری کنم که اخراجم کنند و با خیالی راحت از برگشت ناپذیری جای قبلی دنبال یک جای دیگه باشم ، خب دیگه دیوونگی شاخ و دم نداره متاسفانه !
یکم زیادتر از معمول خوابیدم ، چون دیشب به لطف "دوستی " که ساعات خوشی رو باهاش گذروندم ، شب فرهنگی و طولانی داشتم
یه عالمه موزیک خوب ، یه کتاب نمایشنامه عالی (اسب های پشت پنجره ؛ ماتئی ویسنی یک ) و یک فیلم بی نظیرتر Dream که هنوز توی هپروتم و به این نتیجه رسیدم که من به این آقای کارگردان به طرز غیرقابل باوری علاقه مندم و هر فیلمش بیشتر از فیلم قبلیش منو به عرش می بره ...
خلاصه مراتب تشکراتم رو همینجا به "دوست "عرض می کنم که شب مارو ساخت ،
برعکس جناب سایت سنجش که کاملا گستاخانه توی چشمام نیگاه کرد و بی هیچ مقدمه ای گفت مردود !!!
و خلاصه به یُمن شب زنده داری فرهنگیمون صبح دیرتر با تخت عزیز خداحافظی کردیم .
بعدِ یه صبحانه دل انگیز تصمیم گرفتم که کار منفور رفتن به بانک رو که مدتها بود پشت گوش مینداختم بالاخره باهاش روبرو بشم

بانک " نمای داخلی "
(به لطف فرهنگ سازی و رفتار متمدنانه ای که چند سالی می شود باب شده است توی بانکها هر بار که میروی شماره بگیری تقریبا 150 نفری جلوی تو هستن و باید ساعتها وقت بی ارزشت رو تلف کنی .)
شماره ام رو گرفتم 803 به تابلو ها نیگاه کردم 647 ! به به
توی یه صندلی جا گرفتم ، یه جا که مطمئن بودم اون آقای صندوقدار گستاخ منو نمی بینه ( آخه یکی از همین دفعات که کارم به بانک افتاد ، یکی از این صندوقدارهای نامحترم خیلی گستاخانه ازم پرسید که مجردم ! با یه نگاهی که به سرتاپام انداخت ، و اگه با چشمای از حدقه دراومده ی من مواجه نمی شد چیزهای دیگه ای هم می پرسید ، اولش خوشبینانه فکر کردم جدیدا توی فرم افتتاح حساب اضافه شده که متاهلی یا مجرد ! بگذریم ، از اون به بعد سعی می کنم از جلوی چشمای هیزش دور بمونم )
به چهر های آدما نیگاه میکردم ، و صداهاشون ...
خانومی که زنگ زده بود به شوهرش و داشت توضیح میداد که چه اتفاقاتی افتاده و چون مبایلش روی بلندگو بود همه داشتن می شنیدن که شوهرش داشت اصرار میکرد اونم با یه لحن مسخره و توهین آمیز که گوشی رو بده به رئیس بانک ! و زنه سرخ و سفید می شد که آخه من روم نمی شه ...
یه خانومی که قیافه اش خبر میداد از سِرِ درونش و اینکه کلی مصیبت زده بود و یه جورایی سعی داشت نقش خواهر پتروس فداکار را رو بازی کنه ، می گشت و شماره هایی که مردم اضافه داشتن رو می گرفت و به بعضی ها که بچه داشتن یا مریض بودن میداد ..
چند تا پسر 19-20 ساله که به قول خودشون توی کار اسکُل کردن مردم بودن و می گشتن آدم های ساده رو پیدا می کردن و با یه قیافه مظلوم نمایانه میخواستن که فیش اونا رو هم پرداخت کنند !
خانومی که به جرات میتونم بگم همین الان میتونست در نقش یک عروس به آتلیه عکاسی بره ، با عشوه های خاصی که من هرگز توانایی اجراشو نداشتم و ندارم ، صندوقدار رو راضی کرد که کارش رو زودتر انجام بده !
...
و این قصه سر درازی داشت ، تا اینکه یه دخترک 3-4 ساله که هنوز قدرت ادای کلمات رو نداشت ، با موهای دوگوش که یکیش بالاتر از اون یکی بود ( نشان از بی توجهی مادرِ ماجرا ) و کلی گیره و گل اینا روی سرش بود ، با چشمای درشت و زیبا و بدن لاغر و نحیف که داشت کج کج از جلوم رد می شد توجهمو جلب کرد به خودش ، به طرز بامزه و عجیبی خاص بود ، یا دنده عقب راه می رفت یا اوریب و کج ... بعد همونطور که راه می رفت به سمت عقب با چشماش آدمارو جوری نیگاه میکرد که انگار داره یه چیزه خاص رو توی اونا می بینه ... حتی وقتی مامانش دستش رو گرفت که با عجله برن بیرون باز هم دست از کج راه رفتن برنداشت :دی

بعدتر بچه های بیشتری رو دیدم ، دختر تپلی و 5-6 ساله ای که کلی مرتب بود و حواسش به مردم نبود اصلا و دستش رو مشت کرده بود جلوی دهنش و داشت یه آهنگی رو که ظاهرا قِردار بود( چون همزمان داشت قِر هم میداد) می خوند و کلی احساس جالبی داشت ظاهرا ..
یه پسر 1-2 ساله فوق العاده پر انرژی و شیطون که ، که ظاهرا مامانش با یه گونی سیب زمینی اشتباهش گرفته بود (اینو به خاطر فرم بغل کردن و بی توجهی ایش به بچه ی بیچاره میگم !
یکم اونطرف تر یه پسر 6-7 ساله بود که توی کار تقلید چهره ی آدما بود و کلی خندیدم از دستش ،
و ...
بچه هایی که گذر زمان رو با وجودشون احساس نکردم !

و باز دوباره دلم خواست که چندین تا بچه به فرزند خوندگی قبول کنم !

هیچ نظری موجود نیست: