۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

حکایت دانستن تو و نگفتن من

تو که می دانی
تو که میدانی ، خسته ام
خسته تر از آنی ام که حتی دلم بخواهد خستگی ام را توضیح دهم.

تو که میدانی
دارم کم می آورم
خودم را ،
تو را.

تو که می دانی
سخت است این روزها،
که سخت تر می شود مدام
...
تو که همه را میدانی

پرسیدنت برای چیست !

وقتی حتی بودنت را دریغ می کنی با بهانه ها ...

هیچ نظری موجود نیست: