۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

رفتن ...

به رفتن فکر میکنم
به عبور
به رد شدن از همه ی چیزهایی که درون آنها گیر کرده ام

به زندگی که مانند گودال قیر در آن فرو رفته ام
به ترک کردنش
به پوست انداختن

چیزی درونم میلرزد ، نمی دانم چه !
شاید اینکه این همه انتظار بی نتیجه؟
شاید پذیرفتن یک مسیر اشتباه؟
شاید ترس از خودم
از خودم که می دانمش
که اگر بروم دیگر بازگشتی نیست
که اگر بروم
همه ی چیزهایی که داشته ام را باید چال کنم
که باید بگذرم
که باید عبور کنم


پیوست: حال ام بده ... خیلی بده
دلم گرفته ...
دلتنگم برای همه چیزهایی که به پاشون صبر کردم
دلم از آدمها گرفته ، آدمهایی که حالمو نمی فهمن ! که نمی فهمن حالم بده ، که دارم دست و پا میزنم ! که به خاطر
اوناس این حال من ! که من اینطوری نبودم ، که منو اینطوری کردن ، که گذاشتن و رفتن ،
که من موندم با کسی که دیگه خودم نیست ...
دلم میخواد یه جا آروم بگیرم ...
یه جا که تموم شه همه ی این تعلیق ها ... همه این نفهمیدن ها ، همه این ...
که خودمو پیدا کنم

خسته م...

هیچ نظری موجود نیست: