۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

گاه نوشته هایم



صدای آلارم ساعت رو شنیدم که دیگه داشت به اوجش می رسید، یعنی دیگه باید پاشی !!!!!!!

هرکاری میکردم چشمام باز نمی شد ، با خودم فکر کردم که چقدر زود صبح شد انگار تازه خوابم برده بود، بدنم دچار کوفتگی مزمن بود !

یادم افتاد که نزدیکای صبح خوابم برده بود و الان 8 صبحه

فکر کردن به اینکه باید تا فرمانیه برم یعنی دو تا ماشین باید عوض کنم و ترافیک چمران نمایشگاه و پارک وی تا تجریش حس بدی میداد .

یکساله و 4 ماهه که هر روز این مسیر رو میرم و میام ، از شرکت قبلیم هم که میخواستم دربیام بعد 6 سال ،

یه همچین حسی رو داشتم !

از این حس روزمرگیه بیزارم ، از این مثلا کارمندی که شدم ، از این زندگی مرغی ، هر چند که من کماکان عشقی میرم و میام و ساعتی شدم به زور و دعوا ؛ اما همینشم از توان من خارجه ...

این هر روز رفتنه ...

من کجا و یه جا موندن کجا ...

دوباره صدای ساعته بلند شد ... لای چشمامو یکم باز کردم نور اتاق چشمامو میزد ، یه کش و قوس طولانی به تنم دادم و بلند شدم

یه چند دقیقه همینطوری رو تخت نشستم ... تا روح مبارک برگرده به جسمم ...

سعی کردم تمرکز کنم ببینم دیشب چه خوابی دیدم

یادم نمی اومد ذهنم سفید و خاکستری بود کاملا...

اما مطمئنم که یه خواب ناخوشایند بوده ، چون همه ی تنم دچار انقباض بود ، و توی سرم یه چیزی هی گُروم گُروم میکرد و سنگین بود ..

یه تصویرهایی هی از جلوی چشمم رد میشد ...

نمی تونستم جمع بندیش کنم

بلند شدم از جام ، رفتم خدمت خلیفه ( همان دستشویی و اینا ...)

توی آیینه به صورت پُف آلودم خیره شدم ...چقدر خالی بود نگاهم ... شیر آب سرد ،دستای پُر از آب، صورت خیس ...

چه حس خوبیه تماس آب با یه بدن نیمه جون ... بعد دوش آب ... یکم بهتر شدم

کمد لباسا و یه ست هَچل هفت ... و ... یه فنجون چایی داغ حالمو بهتر میکنه بعضی وقتا یا آب میوه خنک شاید!

از خونه زدم بیرون واسه مقابله با روزمرگی یه راه دیگه رو انتخاب کردم واسه طی کردن مسیر پیاده همیشگی ، درختای جدید ، گنجشکای جدید ، گربه های جدید ، خونه های جدید ، آدمای جدید ...

تاکسی تجریش ... هدفون رو گذاشتم توی گوشم و فولدر مورد علاقه ام رو play می کنم اینطوری راه کوتاهتر به نظر میاد و گرما قابل تحمل تر!

کنارم یه خانمی نشسته که دهنش بو میده و هی با تلفنش حرف میزنه ،

صدای موزیک رو زیاد میکنم و شیشه رو میکشم پایین ، برخورد باد با صورتم و پریشونی موهام ، حالت بی وزنی خاصی بهم میده .

...

تجریش و شلوغی همیشگیش ... هنوز بهش عادت نکردم ، انگار همه دارن از یه چیزی فرار میکنن یا به سمت یه چیزی هجوم میبرن

از جلوی آیس پک رد میشم و به رسم عادت شالم رو میگیرم جلوی بینیم که از جلوی اون ماهی فروشی کذایی رد شم ، یادم میفته که اونجا چند وقته تبدیل شده به آبمیوه فروشی ، شالم رو میندازم با خیال راحت یه نفس عمیق میکشم ،

بوی گند ماهی توی ریه ام پر میشه ...دچار تهوع میشم

با تعجب نگاه دوباره ای به مغازهه میندازم ! آبمیوه داره فقط ، شاید داره قاچاقی آب ماهی هم میفروشه!

شایدم ذات مغازه ها هم مثل ذات آدما عوض نمی شه ...

حس عجیبیه این بویی که باقی مونده

دلم میخواست از یکی بپرسم ، ببخشید شمام بوی ماهی رو می شنُفید ؟!!
...

تاکسی های درب و داغون چیذر و پیرمردهای بی حوصله و گاهی زیادی یواش راننده ... مسیر پر از چاله چوله و تنگ و باریک چیذر..

بالاخره دم در شرکت ، زنگ رو با همه نیروم فشار میدم ، از حیاط رد میشم دوتا در رو رد می کنم و میز منشی سلام همیشگی ، انگشت میزنم و ساعت ورودم رو در تاریخ ثبت میکنم 9.30 صبح ... بچه های فروش سلام ولبخند صبح بخیر ... سرایدار ، طبق معمول از جلوی اتاق حسابداری بی توجه و سلام رد میشم ، از پله ها میرم بالا ، منشی ، سلام و ... آقای انفورماتیک و لبخند مهربونش و سلام گرمش ... اتاق خودمون ، سلام و صبح بخیر و لبخند و حرفای معمول...

دکمه power کامپیوتر رو میزنم و میشینم پشت میزم ...

شروع شد ...

شایدم تموم شد ...

هیچ نظری موجود نیست: