۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

من یه جایی گم شده بودم



هی نگاهش کردم و زل زدم به چشماش ، اونقدر خالی بود که خودمو توش دیدم
دستاشو گرفتم توی دستام ، از سردی دستاش موهای تنم سیخ شد ...
سرمو گذاشتم روی سینه اش ببینم قلبش میزنه هنوز ... سکوت بود سکوت
چطور زنده بود پس ؟ هان ! نمی فهمم
گفتم تو چرا اینطوری هستی ؟
گفت چطوری ؟
گفتم همینطوری دیگه !
نه نگاه داری و نه گرما و نه قلبی که بتپه !
با تعجب داشت نیگام میکرد ... انگار که از یه سیاره دیگه اومده باشم
گفت چیا ندارم ؟
گفتم هیچی هیچی اومدم که برگردم ، مچ دستمو محکم گرفت
.
.
.
از خواب پریدم
دارم میلرزم بدنم یخ زده
فک کنم دستش رو دستم جا مونده ...
و سرماش رو تنم

هیچ نظری موجود نیست: