۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

و یه بار دیگه زنده باد دیوانگی ....


خب به گمونم این حالتو بقیه هم تجربه کردن !
که همیشه وقتی کلی کار ریخته سرت، یا حسابی گرفتاری و وقت سرخاروندن هم نداری
یا وسط یه مهمونی هستی و خیلی داره بهت خوش میگذره
یا توی یه شرایط بحرانی هستی
یهو دلت هوای یه نفر که نباید ، رو میکنه !
بعد هی خودتو سرزنش میکنی و در نهایت یه لبخند کجکی گوشه لبت جا خوش میکنه
و یه احساس که بهش میگن دلتنگی گوشه ی دلت خونه میکنه
و بعد دیگه همه چی تعطیل میشه
و بعد مطمئن میشی که دیوونه ای ...
اما من
یه جور دیگشو این روزا دارم تجربه میکنم
که یاد اون یه نفر اونقدر گنده میشه توی روزمرگی هات که دیگه جایی واسه خودت نمی مونه
بعد میبینی که مثل مسخ شده ها ساعتهاست زل زدی به صفحه مانیتور ، دیوار اتاق ، دستهات و کاغذ سفید زیر دستت ....
و نگاهت توی اون دورها گم شده ...

و بعد ندانی که این هم همان دیوانگی ست
یا یک سور زدی به آن ...

این روزها
فقط برای پذیرایی دیوانگی دارم
میهمان من باش ...

۴ نظر:

جاهل گفت...

فک کن که بیایم! جا واسه خودت نیست مهمونم دعوت میکنی؟!

ارسطو گفت...

"No excellent soul is exempt from a mixture of madness."

Bohemian گفت...

@ jahel = شما نیومدنتون رو به پای کمبود جا نذارید : دی

Bohemian گفت...

@ arastoo= دوست داشتم این تفسیر رو . ممنون