۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

حرفهایم کو ؟


خب فقط به این مرض دل انگیز دچار نبودیم که شدیم!
مرض ما از این قرار است که حرفمان نیاید این روزها، یعنی نه اینکه حرف نباشد ها ! نه ! هست تا دلت بخواهد ..
اما تا به سمت زبانکده سرازیر میشوند ، محو میشوند ، آب می شوند ، نیست می شوند ...
کاش به همین بسنده میکرد این ناشناخته مرض !
بعد سرمان سنگین میشود به ناگه ، تاب میخورد ، گیج میزند ، درد دار میشود
بعد ترَش دلمان فشرده میشود به هم و هی تنگ تر و تنگ تر میشود ...
بعدتر هم دارد تازه،
که نگاهمان خیس می کند خودش را تا ناکجاآباد ...
حالا بیا و به آدمها بگو که به چه مرضی دچار شدی، مگر باور میکنند !
اصلا مگر همین خودِ خودت باور کرده ای ! هان

هیچ نظری موجود نیست: