۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

بعضی بایدها را نمیشود هیچ کارشان کرد ! چون باید !


یه باید هایی هست تو زندگی،
یه باید هایی که هرچقدر از دستشون درمیری
بازم یه چایی خِرِتو میگیرن و میگن بایـــــــــد!
هرچقدر سعی میکنی آدم آزادی باشی و دست از این بندها بکشی ،
اما بالاخره یه جایی این باید ها به پات میگیرن و می خوری زمین
اونم چه زمین خوردنی !
مثل زمین خوردن بچگی ها که سنگ ریزه کف دستت میرفت و زانوهاتو آسفالت خیابون میخراشید و
 لباسی که خیلی دوسش داشتی هم پاره میشد ...
اونقدر درد داشت که همونجا میشِستی روی زمین و های های گریه می کردی ...
انگاری که از این بدتر دیگه ممکن نیست ...

این باید ها درد دارن ،
این باید ها روحتو میخراشن ،
این بایدها زخمیت می کنند ،
متوقفت می کنند ،
به گریه میندازنت ...
اما بایـــــد ... یه جایی باهاشون روبرو شد !
اگه فقط خودم بودم میگفتم هرچه باداباد ، بیا ببینم چیکار میتونی بکنی ... من آدم لحظه هام و هرچه باداباد ...
اما اینبار هم ، فقط مـــن نیستم !
به خـــاطر خیلی ها با این باید ها میخوام روبرو شم ...
به خاطر خیلی ها، غیر از خودم ...
خیلی ها که حتی نمی دانند!

و درد دارم از تکرار این باید ها توی زندگیم
و ترک کردن دوست داشتنی هــــــــام ...

هیچ نظری موجود نیست: