۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

خوره


می افتد به جان ات،
مثل همان کابوسهای ترسناک نه چندان دور،
همان موجودات سیاه رنگِ ریز و بی شمار که تنت را پوشانده بودند
و رهایت نمی کردند،
همان لعنتی های  . . .

مثل همان ها افتاده به جانت ،
خوره وار !
ذره ذره وجودت را از هم می پاشد و بی ثبات ترت می کند ،
نجوای درونی ست که،
مدام تکرار می شود
در بیداریهای خواب گونه و
                                     خواب های بیدارت . . .

تو می دانی که اشتباه است . . .
می دانی . . .




هیچ نظری موجود نیست: