۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

بیگ بنگ من ...


هرسال نزدیکش که میشم با خودم یواشکی زمزمه می کنم : یعنی میشه ؟
میشه این بار اون اتفاقی که سالهاس منتظرشم بالاخره رخ بده ؟
میشه تمام ناتمام من تمام شه !
میشه ؟
و...منتظر میشم تاعقربه های ساعت 3 نیمه شب رو نشون بدن ، و چشمامو میبندمو و یه نفس عمیق ...
و من دوباره توی یه شب برفی با یه لبخند کجکی که روی گونه ی راستم یه چال درست کرده ...
با پاهای کوچیک و عریانم قدم به این دنیای عجیب میگذارم ...
و هی با خودم فکر می کنم که چرا هیچی یادم نمیاد ، یادم نمیاد اون جایی که ازش اومدم چه شکلی بوده !!

با همه ی وجودم دلم میخواد امسال اون اتفاقی که باید در من رخ بده ...
تا بالاخره روحم متولد شه ...
کاش بشه ...

۱ نظر:

kid گفت...

You had that big bang once, It`s now a BIGGER BANG I think