دیدی بعضی وقتا در ادراک آدمها و شرایط و خلاصه چه و چه ، مثل آهویــــی در گِل گیر کنی !
امروز هم دوباره دچار این حس درک نکردن آدمها شدم به میزان زیاد !!!
خب فکر کنید که امروز ششمین جلسه یک کلاسی باشد مثلا ، از آن دست کلاسهایی که از بس جَو نچسبی دارد
هر بار به خودت فحش بدهی که آخر این همه کلاس اینجا دیگر کجا بود ! که هر پنج شنبه صبح ات کلی گَس باشد
و نادوست داشتنی ..
هی سعی کنی خودت را اغفال کنی که بی خیال هزینه هنگفتی که دادی بشوی و بزنی به چاک جاده ...
بعد هی خودت را گول بزنی که همش هشت جلسه دیگر مانده طاقت بیار !
بعد فکر کنید یک آقاهه ای که کلا دو جلسه است متوجه حضورش شده ای ، تازه آن هم به دلیل اینکه خودش آمد و
کلی مودبانه یک کلاس مربوط به کارم معرفی کرد وگرنه بازهم نمی دیدمش از بس که در کلاس دچار انقباضم !
امروز بیاید و بیشتر راجع به کلاس صحبت کند و من هم که کلا ز گهواره تا گور دانش و اینا ...
قبول کنم و شماره ام را بدهم تا برایم دعوتنامه ردیف کند ...
تا اینجای ماجرا همه چیز خوب باشد و نُرمال ...
بعد در جواب پیغام یادآوری ارسال دعوتنامه ... یکهو با یک پیغام نسبتا رمانتیک مودبانه مواجه شوی که من شما را از جلسه سوم که دیدمتان ( ظاهرا ایشون هم دچار انقباضات بودند !!) بسیار پسندیدم و میخواستم بیشتر آشنا شویم و نه از آن آشنایی های بی هدف!!
از آن یکی ها و ... خلاصه
بعد من جواب دهم که ترجیح میدم فراموش کنم این موضوع را به کل ، شما هم همین کار را بکنید لطفا سوال هم نپرسید !
بعد ...
من می مانم یک صورت باز شده از فرط تعجب ! که این یعنی چی ؟
که چرا این حالت را باید به دفعات تجربه کنم ؟
که چطور میشود که اینطور میشود ؟ که چرا وقتی اینطور میشود من رَم میکنم به طرز عجیبی ؟
که چرا .... ای بابـــــــااا ...
مهم نیست نه ؟ بگذریم ... پیش می آید دیگر !!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر