۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

خُل وارانه های من



امروز با گولی خانوم یه کار جالب کردیم دقیقا زمانی که احساس کردیم اکسیژن به اون دوزار مغز باقیمانده مان نمیرسه ...
رفتیم یه جایی وسط های پارک ملت (دیگه ضایع بودن پارکشو بخشیدیم به حال خوبمون) و نگاه های مردم رو به جان خریدیم و روی چمنا روی زمین طاق باز خوابیدیم و زمین شد زیراندازمون و آسمون آبی سقفمون ...
ریه هامونو پُر کردیم از بوی چمن و خاک و برگ درختا ...
چقدر دلم میخواست توی همون لحظه زمان متوقف بشه بعد یادم افتاد که خیلی وقت بود که دلم نخواسته بود توی یه لحظه ی خاص زمان متوقف بشه !
خلاصه جای خیلی ها سبز بود ...
ما که لذت بردیم به غایت باشد که رستگار شویم ...
چهارشنبه چهارم شهریور 1388ساعت 11:16

هیچ نظری موجود نیست: